شعر شهادت حضرت عبدالله بن الحسن (ع)
بعد از تو آفتاب به دردی نمی خورد شب های ماهتاب به دردی نمی خورد
بعد از تو آفتاب به دردی نمی خورد
شب های ماهتاب به دردی نمی خورد
وقتی تو تشنه ماندی , از آن روز تا ابد
دجله , فرات , آب به دردی نمی خورد
گاهی به دوش جد و گهی روی نیزه ها
دنیا به این حساب به دردی نمی خورد
سنگت زدند تا که خدا اجرشان دهد
زآن دم دگر ثواب به دردی نمی خورد
خون را زدم کنار ز پیشانی دلم
خورشید در نقاب به دردی نمی خورد
آقا بس است غربت تو بی شماره است
صد بقچه شعر ناب به دردی نمیخورد
مهدی صفی یاری
ﺣﺴﻴﻦ، ﺭﻫﺒﺮ ﺁﺯﺍﺩﮔﺎﻥ ﻧﻴﮏﻧﻬﺎﺩ
ﺑﻨﺎی ﻣﮑﺘﺐ ﺁﺯﺍﺩگی ﭼﻪ ﻧﻴﮏ ﻧﻬﺎﺩ
ﺯ ﺧﻮﻥ ﺧﻮﻳﺶ ﺑﻪ ﭘﻴﺸﺎنی ﺯﻣﺎﻧﻪ ﻧﻮﺷﺖ
ﮐﻪ ﺯﻧﺪﮔﺎنی ﻣﻦ ﺩﺭ ﻋﻘﻴﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺟﻬﺎﺩ
همان که گفت خواهرم اسیر باش و مرنج
که از اسارت تو عالمی شود آزاد
محمدحنفیه برادرش را گفت
چنان چه زاده ی عباس را می نمود ارشاد
برادرم! که گر امان ندهد هیچکس به درد، مرا
من آنکسم که به ظالم امان نخواهم داد
حسین تشنه آزادی و عدالت بود
که داشت تا به دم مرگ از عطش فریاد
وگرنه آب فرات آن قدر نبود عزیز
به چشم آن که دوصد چشمه از زبان بگشاد