شعر ولادت امام حسن (ع)

قرص مهتاب

وقتش رسیده تا که قَدری با خدا باشم
به اصلِ خود برگردم از غفلت جدا باشم
با اهلِ دنیا هرچه که بودم دگر کافی ست
حالا زمانش شد که با اهلِ ولا باشم

من فطرتم میلِ مناجاتِ سحر دارد
در آسمانِ بندگی باید رها باشم
امشب که قرصِ کاملِ مهتاب را دیدم
مطلوب باشد گرمِ تسبیح و دعا باشم
گفتند بابِ رحمتِ حق روی من باز است
گر معتکف در نیمه ی ماهِ خدا باشم
دیدم هم اکنون که بساطِ عاشقی جور است
خوب است من هم در مدینه یک گدا باشم
با یک توسُّل بر نَخی از چادرِ زهرا
خاکِ قدومِ یوسفِ خیرُالنِّسا باشم

غم زآتشِ دوزخ ندارم تا “حَسَن” دارم
وقتی که اسمِ اعظمی چون “یاحَسَن” دارم

بیداری یا خواب است رؤیایی که می بینم؟
هست آسمان یا که زمین جایی که می بینم؟
بوی کرم می آورد دوشِ نسیم امشب
حَل می شود اکنون معمّایی که می بینم
با کاسه های خالیِ خود سائلان جمع اند
دور و برِ سکّوی زیبایی که می بینم
کیسه به دوشی از مسیری آشنا آمد
گویی غریبه نیست آقایی که می بینم
قدِّ حسودان است کوتاه و نمی بینند
در ازدحام، این قدّ و بالایی که می بینم
از دستِ عیسی نیز هرگز بر نمی آید
اعجازهای این مسیحایی که می بینم
آنها که امروزند بندِ قرصِ نان تا شب
هرگز نمی بینند فردایی که می بینم

تا که گدایی هست، شبگردِ کریمی هست
ما را چه غم، تا سُفره ی مردِ کریمی هست

این سفره از روی زمین تا آسمان پهن است
از آسمان هم تا به بالاتر از آن پهن است
بالاتر از آن هم خبر آورده جبرائیل
نزد ملائک سفره ی این خاندان پهن است
از‌ یک سرِ این سفره در یثرب نشانی هست
آن یک سرِ سفره ولی تا بی نشان پهن است
شب که شود هر سُفره ای را جمع باید کرد
این سفره امّا روز و شبها هر زمان پهن است
اینجا دهانِ میهمانان لُقمه بگذارند
اینجا بساطِ لطف و مهرِ میزبان پهن است
وقتی که صاحب سُفره فرزندِ علی باشد
جای تعجُّب نیست بهرِ دشمنان پهن است
هر قدر می خواهی بِبَر کم که نمی آید
هر وقت میخواهی بیا این آستان پهن است

حاتم از اینجا می بَرد روزیِ هر سالَش
یعنی حسن هرسال مسکینی ست دنبالش

از هرچه جز عشقِ تو بیزاری خوشم باشد
در سینه از مهرت نگهداری خوشم باشد
گویند بیکاران سراغِ سائلی آیند
گر سائلی این است بیکاری خوشم باشد
حتّی شده یکبار در ماهِ خدا آقا
مهمانِ من باشی به افطاری خوشم باشد
تنها همینکه دوستت دارم الهی شکر
تنها همینکه دوستم داری خوشم باشد
عُصیان شکسته بالِ پروازم به سویت را
از دوشِ من بالم تو برداری خوشم باشد
وقتی سحرها آسمان ها هم صدای توست
با گوشِ جان تا صبح بیداری خوشم باشد
با گریه بر تو فاطمه خوشحال می گردد
پس در تمامِ زندگی زاری خوشم باشد
.
برگِ براتِ کربلا که سرنوشتِ ماست
بسته به امضای تو آقای بهشتِ ماست
.
گرچه تو همچون ما گدایی مُبتدی داری
امّا به ما هم باز لطفِ بی حَدی داری
باید حَسن جان، یک کرمخانه بَنا سازند
در هر کجایی که تو رفت و آمدی داری
هم وارثِ صبرِ اَمیرالمُؤمنین هستی
هم در شجاعت تو نشانِ احمدی داری
آدم به نورِ حُسنِ تو مَردِ عبادت شد
یعنی که هرجا نامَت آید مَعبدی داری
رَعشه به اندامت به هنگام نماز اُفتد
بارانِ اشکی نیمه شب در مسجدی داری
یادِ غریبیِ تو دیشب خواب می دیدم
دیدم که مانندِ حُسینت گُنبدی داری
آقا شما، هم در مدینه گوشه ی بستر
هم کنج کوچه، مَقتلی و مَشهدی داری

بر خاکِ کوچه گوشواره دیده ای یکروز
رَدهای خونِ گوشِ پاره دیده ای یکروز

رضا رسول زاده

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا