شعر شهادت حضرت زهرا (س)

شعر روایی انفاق گردنبند توسط حضرت زهرا (س)

نماز عصر و دل گرم مسجد و منبر
چه لحظه های خوشی بود نزد پیغمبر

در این میانه کسی درب آسمان را زد
صدا زدند از آن سو که سائلی آمد

رسید سائل پیری که فقر توشش بود
و کیسه ای که پر از عشق روی دوشش بود

لباس پاره ای از بزم خاک برتن داشت
و منتی که زلطف خدا به گردن داشت

رسید و حضرت خورشید احترامش کرد
و قبل از اینکه سلامش کند سلامش کرد

الا رسول خدا من گرسنه نورم
من از تنعم خورشید آسمان دورم

برهنه پوش صفاتم لباس می خواهم
فقیر خانه ذاتم اساس می خواهم

نبی که منتظر امر آسمانش بود
کنار آینه لبخند زد سپس فرمود:

خودم که هیچ ندارم به دست تو بدهم
پیاله ای به دو دست الست تو بدهم

ولی تو را به همان خانه می فرستم که…!
خدا سپرده کلیدش فقط به دستم که… !

کلید دار و نگهدار خانه من باشم
و شرط اصلی این رفت و آمدن باشم

برو به سمت همان خانه که پر از راز است
برو به سمت دری که به مسجدم باز است

چه خانه ای که از آن سرنوشت می ریزد
و لحظه لحظه از آنجا بهشت می ریزد

برو به خانه زهرا که عرش من آنجاست
که گنج های خدا دست دخترم زهراست

نگاه سائل خورشید سمت ماه افتاد
برای درک شب قدر خود به راه افتاد

همینکه بر در خانه رسید زانو زد
برای اذن گرفتن به مرتضی رو زد

سلام اهل خدا ؛ خانواده توحید
سلام اهل و عیال گرامی خورشید

سلام ریشه هستی ؛ سلام علت من
سلام علت اصلی امرخلقت من

سلام سایه لطف همیشه بر سر من
سلام مادر شیعه ؛ سلام مادر من

برهنه پوش صفاتم لباس می خواهم
فقیر خانه ذاتم اساس می خواهم

کرامت از درو دیوار خانه اش می ریخت
برای شیعه دل مادرانه اش می ریخت

دوباره کوثر رحمت به جوش می آید
صدای بخشش خانم به گوش می آید

دوباره آیه انفاق می زند لبخند
به دست سائل خود داده است گردن بند

نگاه سائل خورشید مات و حیران شد
هوای شوق وزید و مدینه باران شد

در آسمان خجالت به پای ماه افتاد
به سمت مسجد خورشید باز راه افتاد

سلام حضرت خورشید؛ روزعید شده
شب سیاه من امروز روسپید شده

دل زمینی من در تلاطم افتاده
ببین که عرش چه در دست فرش خود داده

دوباره ابر به چشمان آفتاب نشست
هوای گریه وزید و دل مد ینه شکست

دوباره زیر لبش سری از مگو ها گفت
دوباره پیش همه هی فدا ابوها گفت

هوای شرجی مسجد و نم نم باران
و گریه های پراز بیقراری سلمان

زمین ترنمی از جنس مادرانه گرفت
که بغض غیرت عمارها زبانه گرفت

که ناگهان به نبی گفت غیرت عمار
اگر اجازه دهی می خرم به صد دینار

خرید زیور عرش اله را اما
روانه کرد دوباره به خانه زهرا

به غیر از اینکه گوهر را به نام خانم کرد
غلام بیت خودش را غلام خانم کرد

چگونه غیرت عمار طاقتش شد کم
که دید زیور خانم به دست نامحرم

ولی چگونه شد آن روز حال و روز علی
که دید روی زمین گوشواره ای نیلی

دو گوشواره عرش خدا به خاک افتاد
و مرتضی وسط کوچه داشت جان می داد

خودش نوشت: چنان ضربه ای زدم با دست
که یاس یک طرف افتاد و گوشواره شکست

دو گوشواره که دیگر کسی ندید آن را
گذشت؛ کرببلا یک نفر کشید آن را

دو گوشواره خونی دو گوش پاره شده
و تکه معجر سرخ و روپوش پاره شده 

رحمان نوازنی

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا