شعر زبانحال امیرالمومنین (ع)
من و این گریه ی خواهی نخواهی
سیاهی می رود چشمم سیاهی
برای دلخوشیم , گرچه سخت است
بکش از سینه آهی گاه گاهی
وجودِ کودکانم آب رفته
خوشیم با همین سیلاب رفته
ندارم چاره ای جز اینکه گویم
کمی آرام مادر خواب رفته
**
گمانم بعد از این مهمان نداریم
عزیزانم گمانم نان نداریم
کنیزت گفت گُلها وقت بازیست
به او گفتند فضه جان نداریم
**
محال است از تو این نا مهربانی
اگرچه پوست روی استخوانی
دوباره سرفه کن یعنی که هستی
تکانی خور تکانی خور تکانی
**
شده غم همدمِ دیرینه ی تو
تَرَک اُفتاده بر آئینه ی تو
بلد بودند من را هم شکستند
شبیه زخمهای سینه ی تو
**
نفس می زد تو را می زد مغیره
و قنفذ را صدا می زد مغیره
از این اوضاعِ چادر خوب پیداست
که با پا بی هوا می زد مغیره
**
غمت از سینه زهرا ریخت بیرون
شبیهِ موجِ دریا ریخت بیرون
گره از رو سریَت باز کردم
کمی از لخته خونها ریخت بیرون
**
دلت خانم هوایِ سوختن داشت
و شورِ زینب و شور حسن داشت
فقط گفتی حسینم وا حسینا
نگفتی کاش محسن هم کفن داشت
حسن لطفی