شعر ولادت امام رضا (ع)
گفت با خود کلاغ قصه ی من
گفت با خود کلاغ قصه ی من
آسمان هم مرا نمیخواهد
همه اینجا سفید رو هستند
هیچ کس رو سیا نمیخواهد
پشت در روی سیم برق نشست
شوق پرواز دور گنبد داشت
در دلش ذره ای حسادت از
کفتران سفید مشهد داشت
شیشه ی بغض او ترک خورده
چشم هایش ستاره میبارد
شوق پرواز با کبوتر را
روزگاریست در دلش دارد
میکشید از ته دلش آه و
گله از رنگ بال هایش داشت
کوهی از غصه و غم و اندوه
لرزه ای خسته در صدایش داشت
ناگهان از حرم صدا آمد
غصه ی رنگ شد فراموشش
زود دل را گرفت از دستش
آن صدایی که خورد بر گوشش
کمی آهسته بال را وا کرد
فرق دارد پریدنش این بار
در کنارش کبوتری را دید
دید بالای گنبد است انگار
به خودش آمد و تماشا کرد
رنگ بالش شبیه مرمر شد
سال ها بعد یادش آمد که
در حرم بود که کبوتر شد
علی قدیمی