شعر ولادت حضرت رقیه (س)
آنکه مرا به اشک غمش استحاله کرد
دل را به فیض خون جگر دشت لاله کرد
با سر سپرده هاش مرا هم پیاله کرد
بر آستان خویش سرم را حواله کرد
دل از ازل , اسیر غم و اشک و ناله بود
قربانی نگاه نگاری سه ساله بود
درهای عشق رو به دلم گر که باز شد
از لطف این سه ساله ی سائل نواز شد
دستم گدای عشق شد و بی نیاز شد
“ذاکر” اگر که صاحب این امتیاز شد
از لحظه ی نخست دلش با رقیّه بود
یک عمر گرم زمزمه ی یا رقیّه بود
این خانمی که در دل سقّا علم زده ست
با خنده ای نظام جهان را به هم زده ست
هر بار در خیال دو چشمم قدم زده ست
فوراً بساط شاعری ام را رقم زده ست
او پیر عاشقی ست ؛ نگویید کودک است
“انگار فاطمه ست که در قاب کوچک است”
جایی که شانه های علمدار جای اوست
بی شک حسین فاطمه هم مبتلای اوست
استاد حُجب و عفّت و شرم و حیای اوست
زینب که عرش ذرّه ای از خاک پای اوست
او در جلالت و عظمت بی قرینه شد
آیینه ی تمام نمای سکینه شــد
در جاودانگیّ خودش , بیکرانه است
حال وهوای هر نفسش شاعرانه است
زیباترین بهانه ی هر عاشقانه است
لعنت بر آنکه منکر این نازدانه است
درد دل همه به نگاهش دوا شده ست
حاجات ما کنار ضریحش روا شده ست
چشمی به یاد حضرت شیب الخضیب , تر
چشمی ز داغِ گونه ی خدّ التّیب , تر
بود از تمام اهل حـرم بی شکیب تر
مثل پدر غریـب ولی نه , غریب تر
گنج حسین بوده و در خاک می رود
دارد از این خرابه به افلاک می رود
با سر پدر رسیده کنارش , عجب سری !
در کربلا گذاشته از خود چه پیکری !
صورت بهشتِ زخم , بمیرم چه منظری !
بالای دست دخترکش , بر چه منبری …
چشمش که بسته بود پُر از شرم اشک شد
در دامن سه ساله ی خود گرم اشک شد
جایی که سیّــدالشّهدا گریه می کند
با گریه هاش ارض و سما گریه می کند
بر حال شام ؛ کرب و بلا گریه می کند
همراه با حسین ؛ خدا گریه می کند
او رفت و عشق را به زمین و زمان سپُرد
لب را گذاشت بر لب بابا و جان سپُرد
محمدقاسمی