طلــــوع نگاه تو

میان این همه نیرنگ های شیطانی
تویی که وارث انگشتر سلیمانی

کجایی ای پسر کشتی نجات, بیا
نجاتمان بده از موج های طوفانی

هشتمین حضرت باران

نام زیبای تو را جان بنویسند کم است
هشتمین حضرت باران بنویسند کم است

آنقدر خوب ودل انگیز و پراز معجزه ای
که برایت همه دیوان بنویسند کم است

بیخبر از اتفاق کوچه

شعله زد دیوار از تنهایی اش, در بعدازآن
آشیانه سوخت در آتش,کبوتر بعدازآن

پشت در سرگرم صحبت بود اما ناگهان
شعله اول سمت چادر رفت,معجر بعدازآن

ببخش فاطمه جان

گره گشای جهان کرده اند دستم را
خورانده اند به عالم می الستم را

علی ام آنکه به تاوان مهربان بودن
نشانده اند به آتش,تمام هستم را

حرمت ذوی القربی

باغنچه شکست شاخه ی طوبی را
میخواست عزادار کند دنیا را
میرفت که بشکند میان کوچه
پیش همه حرمت ذوی القربی را

روضه رضوان

کارم ز گریه کردن پنهان گذشته است

دردمن از امیدِ به درمان گذشت است

درهم شکسته خاطرم از دوریت حسین

چون قایقی که از دل طوفان گذشته است

حضرت عشق

دارم به لب امروز سلامی متفاوت

درقالب شعری و کلامی متفاوت

یک عمربه همراهِ دلی لک زده هستم

مجنون ودل آشفته ی نامی متفاوت

دکمه بازگشت به بالا