دست بسته

در این مدینه هیچ به جز غم خبر نبود
از غصه سوخت دل ولی چون جگر نبود

از بس که آب گشته تنم از جفای خصم
باقی زجسمِ من اثری غیر سر نبود

یا ولی الله

از غربتم کسی بخدا با خبر نشد
کس با خبر ز سوز دلم جز جگر نشد

آتش گرفت خانه ام امّا نه همچو دل
خانه در آن زمان؛چو دلم پر شرر نشد

محراب علی

آسوده شده ز طعنه و زخم زبان
این تیغ جفا گره ز کارش وا کرد

این تیغ جفا ز بعد عمری،او را
آماده برای دیدن زهرا کرد

گُل من

به مثل فاطمه هرگز نباشد کس ستم دیده
فتاده از نفس بلبل ز بعد غنچه ی چیده

به زانو آمده حیدر کنار بستر کوثر
ولی افسوس حورایم ز من رخسار پوشیده

درد عشق

همدم کسی به مثل تو پیدا نمی شود
جز با تو درد عشق مداوا نمی شود

از لحظه ای که در پس در خوانده ای مرا
نبود دمی که دیده چو دریا نمی شود

زهرای من

خدا گواست خدایی است روی فاطمه ام
مثال شخص رسول است خوی فاطمه ام

نه اینکه سینه ی او عطری از جنان دارد
بهشت هست شمیمش ز بوی فاطمه ام

نشود باز دگر چشم تر زهرایم
نشد آن روز شوم من سپر زهرایم

تا عصابه به سرش بست یقین دانستم
که شکسته شده در کوچه سر زهرایم

اجر رسالت

ازغمت خالق دادار به هم می ریزد
دلم از اشک تو ای یار به هم می ریزد

دخترم گریه مکن قلب مرا می شکنی
پدرت عاقبت کار به هم می ریزد

سلسله

بس کن یزید شعله به هفت آسمان مزن
دیگر نمک به زخم دل کودکان مزن

از سلسله کبود شده پیکرم ولی
زخمم بزن به پیکر و زخم زبان مزن

عزیزان خداییم

شامیان خون به دل خون شده ی ما نکنید
خنده بر گریه ی ذریه ی زهرا نکنید

ما عزادار عزیزان خداییم ولی
پیش چشم اسرا هلهله برپا نکنید

ای کاش

من چهل سال غم و غصه مکرر دیدم
نرود از نظرم آنچه که آخر دیدم

بلبلان از غم گلها همه بیتاب شدند
غنچه ها را همه پژمرده و پرپر دیدم

سرِ بازار

بسته از عشق,دو دستم به اسارت چکنم
چادر و مقنعه ام رفت به غارت چکنم

یاد داری که به من نیمه شبی مادر گفت
گر بیفتد سرِ بازار گذارت چکنم

دکمه بازگشت به بالا