بزم عشق

بزم عشق است روضه خوانی تو
نذرعشق است زندگانی تو

بحر علمی نشانه کرمی
صاحب عرش اگرچه بی حرمی

آقای جهان

فکر غزلی بودم و نزدیک اَذان شد
شعری به لبم آمد جاری به زبان شد
سنگی که تو کردی نظرش دُرِّ گِران شد
“هرکس که گدای تو شد آقای جهان شد”
سرچشمه ی جوشانی و خود آب حیاتی
مولایی و شایسته ی ختم صلواتی

صورتت خورشید

 

شعر را باید که در وصف شما آغاز کرد
هرکسی اینگونه بود در کار خود اعجاز کرد
با قلم بر روی نامت می شود پرواز کرد
هم قوافی را به تحریر قلم همساز کرد
“واژه ها گنگند تا اینکه تو را معنا کنند”
کِی توانستند حُسنی از تورا افشا کنند؟!

خُذینی فضه جان

صدای ناله می آید، چرا حیدر پریشان است؟
چرا این در شکسته فاطمه بی تاب و حیران است؟

صدا زد فضه را در بین دیوار و در خانه
خُذینی فضه جان، محسن گشوده بال و بی جان است

مادر آئینه ها

ای مادر آئینه ها، پیچیده در اسرارها
ای لیله القدر خدا مشکل گشای کارها

ای آیه آیه بال تو دارد به لب اقرارها
پهلو گرفته کشتی ات بین در و دیوارها

عصمت آل الله

پشت در عصمت آل الله حقش این نبود
محسن بن اسدالله حقش این نبود

با علی رحمان و رحمت با مسمی می شود
نقطه ی پرگار بسم الله حقش این نبود

لبریزِ از خُم

بس ستاره ریخت از قلب پیمبر بر سرش
کهکشانی گشته زلفش, جان ما اندر خَمش

لافتی الا علی بیش از توان معنی است
سَیفَ الا ذوالفقار تعبیر حق بود از کمش

عطر سیب

بوی عطر سیب عجب در کربلا پیچیده است
جان ما در زلف مُشکینش خدا پیچیده است

روی نی قران به لبهایش عدو گوید که او
با که می گوید سخن! این ماجرا پیچیده است

علی جانم

سینه ام سنگین شود ذکری به لب می آورم
مست از خال لبش صبحی به شب می آورم

امر فرمودی بمیرم تا ببینم دیده ات
بهر دیدار رخت جان را به لب می آورم

ای ذوالکریم ابن الکریم

برخیز و ساغر را بگیر در بزم آن نیکو جمال
با صلح می گوید سخن تا بشکند تزویر را

با صلح تا باقی شود آن مذهب دُردی کشان
هرچند در وقت نبرد بازی کند تقدیر را

لا فتی الا علی

رو سوی میدان کن ببین حیدر به میدان آمده

شیر خدا شوری به سر در بیشه غرّان آمده

فتحُ لَکَ خواند ملک هم می تپد قلب فلک

کشتی دشمن سرنگون دریا به طوفان آمده

رتّل القران

رتّل القران امّا باده را ترتیل کن
روزگار دشمنت را سرگذشت فیل کن

از سیاهی ها ببر اندیشه ی پیکار و پس
آیه نصرُ منَ اَلله را خودت تاویل کن

دکمه بازگشت به بالا