شعر مذهبی

محضر خورشید

نوبت عشق است و کاروبار حرام است
هرچه بجز گفتن از نگار حرام است
جبر تو گر هست اختیار حرام است
محضر خورشید سایه سار حرام است

عبد گریزان

آمده جبران کند حرّ پشیمان حسین
آخرین جامانده را فوراً بخر جان حسین

عاقبت با آنهمه گردن کشی و اشتباه
سوی تو برگشته این عبد گریزان حسین

شیخ الائمه

صدا زدم سر سجاده ی دعا، زهرا
چرا که هست به ما حجت خدا زهرا
همینکه ناله زدم یاد روضه ها، زهرا
میان شعله، درِ خانه سوخت، یا زهرا

سبویی برسان

آمدم باز درِ میکده ات گریه کنان
تشنه ام، تشنه ی دیدار، سبویی برسان
اینطرف آنطرفم جان رقیه نکشان
بنده ات را به سر سفره ی زهرا بنشان

حسین جان

چشم های خشک من تا محنت دل میشود
روضه های تو برایم نصرت دل میشود

معصیت پای مرا بست و ز تو دورم نمود
فاصله ها علتش از غفلت دل می شود

غربت بقیع

فرق دارد جلوه اش در ظاهر و معنا حرم
گاه شادی، گاه غم دارد برای ما حرم

کل معصومین معزالمؤمنین در عالم اند
قبرشان قبله است حالا بی حرم یا با حرم

مدینه شهر پیغمبر

مدینه شهر پیغمبر ولی مستور در غربت
تمام شهر آباد و بقیع نور در غربت

مدینه سرزمین وحی و اهلش بی خبر از آن
تو گویی هست قرآن خدا مهجور در غربت

جنت البقیع

اینجا بقیع و گریه اینجا جرم دارد
با چشم خیس اینجا تماشا جرم دارد
بوی سقیفه می دهد بی حرمتی ها
در شهر حیدر نام زهرا جرم دارد

بقیع

حتّي بدون صحن و گنبد هم صفا دارد
اين خاك غير از بوي غم بوي خُـدا دارد

مُشتي از آن را چند سال قبل بـو كردم
ديدم كه عـطري مـثـل خاك كـربلا دارد

خدای من

آخر ماه، گدا مانده و تنها مانده
همه رفتند فقط بنده ی رسوا مانده

درب مهمانی خود را کمی آرام ببند
یک نفر از صف بخشیده شدن جامانده

بیا ببخش مرا

دوباره با غم و اندوه و آه برگشتم
ببخش باز مرا با گناه برگشتم

قبول کن پدرانه مرا در آغوشت
که مانده از همه جا بی‌پناه برگشتم

زخم تیر معصیت

زخم تیر معصیت روی پر و بالِ من است
هر پَری روی زمین دیدی، بدان مال من است

دستِ من از دامنت وقتی رها شد..،گُم شدم
این همه سردرگُمی آثارِ اِهمال من است

دکمه بازگشت به بالا