اشعار حضرت رباب

آغوش

دادم پس از تو دیگر از کف راه چاره
من ماندم و یک آسمان بی ستاره

فرقی ندارد زنده باشم یا نباشم
وقتی ندارم روی دوشم شیرخواره

آغوش نیزه ها

 

هر لحظه از خدا طلب مرگ میکنی

وقتی که دشمنت بلد ِ راه میشود

ته مانده ی نفس زدنِ صبح تا غروب

صرف کشیدن دو سه تا آه میشود

دکمه بازگشت به بالا