حسن لطفي

پدر علم

جلوه می‌بارد از جمالِ علی
جذبه می‌جوشد از جلالِ علی

همه خیراتِ آسمان و زمین
نوشِ جانِ علی و آلِ علی

بستر شهادت

چرا امشب به بستر جان نداری
ندارم هیچ باور… جان نداری
سَرَت برشانه‌ات می‌اُفتد ای وای
بمیرم مثلِ مادر جان نداری

حسيني نصب

مرا در هوای نجف آفرید
مرا حق برای نجف آفرید
خدا خواست عاشق شوم پس مرا
به یا مرتضای نجف آفرید

قمر ام البنين

اگر نقطه‌ی با تنزُّل نمی‌کرد
اگر اسمِ اعظم تغزل نمی‌کرد
اگر بر ظهورش تفَئُل نمی‌کرد
دو عالم نبود و جهان گُل نمی‌کرد

علی بود و خلقت سراسر علی دید
خدا عکسِ خود را فقط در علی دید

علی با خدا رمز و رازش یکی بود
علی ذوالفقار و نمازش یکی بود
علی جبهه و جانمازش یکی بود
علی گریه و رویِ بازش یکی بود

خدا شد علی و پیمبر علی شد
علی در علی در علی در علی شد

که هست اینکه حق غَرقِ اوقاتِ او شد
خدا جلوه‌های مناجاتِ او شد
همینکه زمانِ ملاقاتِ او شد
خدا ماتِ او شد علی ماتِ او شد

دلم بُرد و هربار گفتم اباالفضل
صد و سی و سه بار گفتم ابالفضل

ببین بند آمد نفسها سخنها
ببین بازمانده نظرها دهنها
از این پس تمام است این در زدنها
نیازی نباشد به این آمدنها

که می‌بیند امشب دلم پر زدن را
که می‌بینم امشب دوباره حسن را

اگر آبِ دریا مرَّکب شود باز
زمین از غزلها لباب شود باز
ادب پیشِ مدحش مودب شود باز
رسیده است جا پایِ زینب شود – باز

که زینب بگوید که ای جان من تو
که باب الحسین و که بابُ الحسن تو

دعا کرد میدان علَم برندارد
در این معرکه یک قدم برندارد
دعا کرد تیغ دو دَم برندارد
که لشگر سر از خاکِ غم برندارد

فقط یال و کوپال یکسر بریزد
فقط سر بریزد فقط سر بریزد

علی بین میدان که تصویر می‌شد
چنان ضربه‌های تو تکثیر می‌شد
زمان فرارِ همه دیر می‌شد
که لشگر به خاکت زمین گیر می‌شد

پناه حرم دست آب آورِ توست
دعاهایِ زینب به پشتِ سرِ توست

خدا این حرم را عجب دیدنی گرد
پُر از دست خالی پر از ارمنی کرد
وَ لطف تو درد مرا گفتنی کرد
دلم را به زلف تو پیوستنی کرد

مرا دست خالی رها میکنی نه
مرا دور از کربلا میکنی نه

تو نور قمرهای ام‌البَنینی
دعای سحرهای ام‌البَنینی
تو شاه پسرهای ام‌البَنینی
یل شیرِ نرهای ام‌البَنینی

فقط بوسه زد روی بالت عزیزم
فقط گفت شیرم حالت عزیزم

نظر میخوری رویِ خود را بپوشان
از این تیر اَبروی خود را بپوشان
از این نیزه پهلوی خود را بپوشان
از این تیع بازوی خود را بپوشان

زمین می‌خورم تا زمین می‌خوری
به روی زمین با جبین می‌خوری

اگر خار چشمانتان این سپاه است
که ای خصم پایانتان این سپاه است
که کابوس دورانتان این سپاه است
فقط دشمن جانتان این سپاه است

سپاهی که ایرانی‌اش بَسِّتان است
فقط یک سلیمانی‌اش بَسِّتان است

حسن لطفی

جانان حسين

اگر پنج نوبت اذانم علی است
اگر خاکم و آسمانم علی است
اگر قبله‌ی آستانم علی است
اگر روز و شب بر زبانم علی است

غريب زندان

کُنج سیاه چال غریبی عزیز داشت
پیری شکسته که جگری ریز ریز داشت

دلتنگی‌اش برایِ رضا سینه سوز بود
قلبی برای دخترکَش ناله خیز داشت

حبل المتين

خدا می‌خواست چشمِ او فقط عین‌الیقین باشد
خدا می‌خواست دستِ او فقط حَبل‌المَتین باشد
خدا می‌خواست تیغِ او میانِ کُفر و دین باشد
خدا می‌خواست نامِ او به نامِ خود قَرین باشد

غريب شهر

به آسمان نرسم تا هوایی‌ام نکنی
کجا روم من اگر سامرایی‌ام نکنی

بگو میانِ گدایانِ خویش جایی هست
نگاه بر مَن و بی دست و پایی‌ام نکنی

چهره گريان

به لبِ خشکِ تو انگار که باران میخورد
آب می‌خوردی هِی ظرف به دندان میخورد

پسرِ کوچک تو مانده چه سازد با تو
زهر وقتی که بر این سینه سوزان میخورد

بغض چهل ساله

از بارِ داغش پشتِ پیغمبر شکسته
تنهاترین سردارِ بی لشگر شکسته

سجاده‌اش بر غربتِ او گریه کرده
پایِ غریبی‌اش دلِ منبر شکسته

اميد علقمه

پاره به پاره رویِ زمین قرصِ ماه ریخت
تا علقمه رسید ولی بینِ راه ریخت

پا می‌شود دوباره زمین میخورَد حسین
دستِ خودش نبود که بی تکیه‌گاه ریخت

آب آور

آب آور را زدند

ناله‌ای پیچید در خیمه که لشکر را زدند

در میانِ نخل‌ها

دستها تا شد قلم گفتند حیدر را زدند

دکمه بازگشت به بالا