شعر حضرت عباس

فرات

مست و مواج اگر غرق تمناست فرات
با شکوه آمده ای ، محو‌ تماشاست فرات

چشم در چشم تو انداخت خودش را گم کرد
خوب حس کرد که در محضر دریاست فرات‌

قمر ام البنين

اگر نقطه‌ی با تنزُّل نمی‌کرد
اگر اسمِ اعظم تغزل نمی‌کرد
اگر بر ظهورش تفَئُل نمی‌کرد
دو عالم نبود و جهان گُل نمی‌کرد

علی بود و خلقت سراسر علی دید
خدا عکسِ خود را فقط در علی دید

علی با خدا رمز و رازش یکی بود
علی ذوالفقار و نمازش یکی بود
علی جبهه و جانمازش یکی بود
علی گریه و رویِ بازش یکی بود

خدا شد علی و پیمبر علی شد
علی در علی در علی در علی شد

که هست اینکه حق غَرقِ اوقاتِ او شد
خدا جلوه‌های مناجاتِ او شد
همینکه زمانِ ملاقاتِ او شد
خدا ماتِ او شد علی ماتِ او شد

دلم بُرد و هربار گفتم اباالفضل
صد و سی و سه بار گفتم ابالفضل

ببین بند آمد نفسها سخنها
ببین بازمانده نظرها دهنها
از این پس تمام است این در زدنها
نیازی نباشد به این آمدنها

که می‌بیند امشب دلم پر زدن را
که می‌بینم امشب دوباره حسن را

اگر آبِ دریا مرَّکب شود باز
زمین از غزلها لباب شود باز
ادب پیشِ مدحش مودب شود باز
رسیده است جا پایِ زینب شود – باز

که زینب بگوید که ای جان من تو
که باب الحسین و که بابُ الحسن تو

دعا کرد میدان علَم برندارد
در این معرکه یک قدم برندارد
دعا کرد تیغ دو دَم برندارد
که لشگر سر از خاکِ غم برندارد

فقط یال و کوپال یکسر بریزد
فقط سر بریزد فقط سر بریزد

علی بین میدان که تصویر می‌شد
چنان ضربه‌های تو تکثیر می‌شد
زمان فرارِ همه دیر می‌شد
که لشگر به خاکت زمین گیر می‌شد

پناه حرم دست آب آورِ توست
دعاهایِ زینب به پشتِ سرِ توست

خدا این حرم را عجب دیدنی گرد
پُر از دست خالی پر از ارمنی کرد
وَ لطف تو درد مرا گفتنی کرد
دلم را به زلف تو پیوستنی کرد

مرا دست خالی رها میکنی نه
مرا دور از کربلا میکنی نه

تو نور قمرهای ام‌البَنینی
دعای سحرهای ام‌البَنینی
تو شاه پسرهای ام‌البَنینی
یل شیرِ نرهای ام‌البَنینی

فقط بوسه زد روی بالت عزیزم
فقط گفت شیرم حالت عزیزم

نظر میخوری رویِ خود را بپوشان
از این تیر اَبروی خود را بپوشان
از این نیزه پهلوی خود را بپوشان
از این تیع بازوی خود را بپوشان

زمین می‌خورم تا زمین می‌خوری
به روی زمین با جبین می‌خوری

اگر خار چشمانتان این سپاه است
که ای خصم پایانتان این سپاه است
که کابوس دورانتان این سپاه است
فقط دشمن جانتان این سپاه است

سپاهی که ایرانی‌اش بَسِّتان است
فقط یک سلیمانی‌اش بَسِّتان است

حسن لطفی

پناه نااميد ها

دلی که عشق در آن جا نگیرد
سراغ از عالم بالا نگیرد
خدا را شکر اصلا بین ما نیست
کسی که دامن مولا نگیرد

ماه حرم

صدای چِک‌چِک باران؛ صدای گریه‌ی آب است
پس از تو آبی اگر هست هم؛ شبیهِ سراب است

دو قطره ریخت، زمین داغ شد به زلزله افتاد
چرا که داخلِ مشکِ تو آب نیست، شراب است

فيض روضه

نه صبحی داری و نه شب عزیزم
دلت آتیشه داری تب عزیزم
شبِ عباسه اما ناله داری
برایِ غصه‌ی زینب عزیزم

بابالحوائج

درهم است ابروش یا تیغ دو دم برداشته
بس که چشمش وا شده ابروش خم برداشته
از عرب چشمان نافذ را به تذهیب مژه
این کمان آرشی را از عجم برداشته

درب های عرش

روبروی گنبدت هر قامتی تا میشود
ای که با آوردن نامت گره وا میشود

هرچه حاجت بر درت آورده هر کس تا کنون
مطئمناً یا برآورده شده یا میشود

موی سرم سپید شد

همینکه رفتی موی سرم سپید شد و …

برایدیدن تو دیده نا امید شد و …

همانزمان که تو مشکت پر آب میکردی

صدایزوزه کفتار ها شدید شد و …

طواف قمر

بس که نیزه به طواف قمرت ریخته استب

دور و اطراف تنت, بال و پرت ریخته است 

اثر ضرب عمود است اگر می بینم

به روی شانه ات اینطور سرت ریخته است

الآن انکسر ظهری

از آب دگر بر لب دختر سخنی نیست

بعد از تو در این معرکه بر من وطنی نیست

از ناز دو چشمان تو خواندم که برادر

در رفتن مهتاب دگر آمدنی نیست

دکمه بازگشت به بالا