شعر مناجات با امام زمان

منجی عالم

جلوه گر گشته ، نام پیغمبر
طاق کسری شکست بار دگر
از زمین میرسد به غیب خبر
که خدا دیده شد به چشم بشر

فقط فرج

شبیه کودکی گم گشته دنبال پدر بودن
پریشان خاطر و دل بیقرار و شعله ور بودن

شبیه عاشقی مجنون که گم کردست لیلا را
نسیم آسا میان کوه وصحرا دربدر بودن

بقیة الله العجل

از تو دور افتاده ایم و با فراقت راحتیم
باز اما ادعا داریم فکر حضرتیم

فکر بیداری مایی ما ولی خوابیم خواب..
عفو کن‌ آقا اگر اینقدر اهل غفلتیم

گدای جمکران

تا پا گذاشت یاد تو در زندگانی‌ام
پوشید رَختِ سبزِ بهاری؛جوانی‌ام

من آن کبوترم که به معراج میروم
وقتی‌تو درهوای‌خودت‌ میپرانی‌ام

منجی

حالا که سیل غم بنا دارد بیاید
کشتی نوحی لاجرم باید بیاید

دل را به هرکه غیر او دادیم و گفتیم
باز است این در هرکه میخواهد بیاید

مطلع الفجر

منتظر مانده زمین، تا که زمانش برسد
صبح، همراه سحرخیز جوانش برسد

خواندنی‌تر شود این قصه، از این نقطه به بعد
ماجرا، تازه به اوج هیجانش برسد

پرده‌ی چاردهم وا شود و ماه تمام،
از شبستانِ دو ابروی کمانش برسد

لَيلةُالقدر، بیاید لبِ آیینه‌ی درک
مَطلَعِ‌الفجر، به تاویل و بیانش برسد

رو کُنَد سوی رُخش، قبله‌نمای دل ما
قبل از آن روز، که از قبله، نشانش برسد

نامه داده‌ست، ولی شیوه‌ی یوسف اینست:
عطر او، زودتر از نامه‌رسانش برسد

خامِ خود بود و به این فکر نمی‌کرد جهان
بی‌تماشای تو، جانش به لبانش برسد

شد جهنم همه‌‌ی شهر ولی شیخ نشَست
تا به اذکار مفاتیح جَنانش برسد

“یوسفش را، به زر ناسره بفروخته بود”
نام تو، گشت دکانش، که به نانش برسد

یار تو اوست، که بی‌واهمه، در راه طلب
می‌دود سوی تو، هر قدر توانش برسد

ای بهارانه‌ترین فصلِ خداوند! بیا
تا که این عالَم دل‌مرده، به جانش برسد

عقل، عاشق بشود، فلسفه، شاعر بشود،
تا که از نور تو، جامی به دهانش برسد

عشق، در عصر تو، از حاشیه بیرون برود
عدل، در عهد تو، پایانِ خزانش برسد

ظهرِ آن روز بهاری، چه نمازی بشود،
که تو هم آمده باشی و اذانش برسد

قاسم صرافان

چشمان تر

به چشمانِ ترت در این حوالی
سلامُ الله ما کَرَر اللیالی*
ببار و چشمهایم را تو پر کن
به پیشت آمدم با دستِ خالی

مشمول ربناي تو

بگذار تا برایِ تو باشم عزیزِ من
مجروحِ های هایِ تو باشم عزیزِ من

از دست پختِ مادرتان لقمه‌ای خورَم
پاگیرِ قند و چایِ تو باشم عزیزِ من

آمدم مانند حُر

خیره‌ام…از بیرقِ سُرخت نگاهم را نگیر
جز خودت چیزی نمی‌خواهم پناهم را نگیر

باز بارَم را به دیوارِ حرم انداختم
جانِ من از شانه‌هایم تکیه‌گاهم را نگیر

رسيد قافله

اگر تو آه کِشی خشک و تَر نمی‌ماند
اگر تو گریه کُنی که جگر نمی‌ماند

بیا و آه مَکش با حرارتِ جگرت
که از مجالسِ روضه اثر نمی‌ماند

طليعه ي محرم

دوباره از مي اين ماه اشك مي نوشم
به اذن صاحب عزايم سياه مي پوشم

دوباره نيستي و باز بار اين غم را
نگاه لطف تو انداخت بر سر دوشم

هوای وصال

در هوای وصال دربه درم
شاهدم گریه زاریِ سحرم

جگرت خون شده ز غفلت من
من‌ هم از غصه ی تو خون جگرم

دکمه بازگشت به بالا