غروب روز دهم

حیف شد …

آمدم آب به خیمه برسانم که نشد

چقدر غصه و غم خوردم از این غم که نشد!

تیرِنامرد اگر یاور مشکم می شد

می شد این آب شود چشمه ی زمزم که نشد

تن پاشیده

این چه ماهی ست که خون صورت او پوشیده ؟

این چه نخلی ست به صحرای عطش خشکیده ؟

این چه سروی ست تبر خورده شکسته ساقه ش ؟

این چه یاسی ست که عطرش همه جا پیچیده ؟

به لب تشنه ی او

از سینه ی نیزه ها گذر می کردی

مانند علی سینه سپر می کردی

از خیمه که بانگ العطش می امد

تا ساحل علقمه خطر می کردی

روز دهم

 

در علقمه صدا به صدا هم نمی رسد

آخر چرا امید و پناهم نمی رسد

بیرون خیمه منتظرش مانده ام ولی

باور نمیکنم به نگاهم نمی رسد

دکمه بازگشت به بالا