شعر تخريب بقيع

بی گنبد و رواق…

آنقدر خسته ام , قدمم پا نمی دهد
گاهی مسیر از من عابر کلافه است
وقتی پیاده راهی این جاده می شوم
حتی برای من چمدان هم اضافه است

سنگینی سفر به بلندای جاده هاست

امّا سفر به سادگی یک اشاره است
کافی است رو به قبله سرت را تکان دهی
بال خیال وا کنی و نیمه های شب
پشت دری که بسته خودت را نشان دهی

اصلاً به شرطه ی دم در اعتنا نکن!

حس می کنم که پنجره ی رو به روی من
دارد به عمق خاطره ها باز می شود
بی آنکه شرطه ترس به جانم بیاورد
تاریخ عقده های من آغاز می شود

من , جائیم که زهر دل کوزه را شکست

آنجائیم که مادر این چفیه سرخ ها
با شرطه های فتنه گر و ظالم آمده است
با اینکه نقطه نقطه بدن تیرخورده , باز
تابوت روی دوش بنی هاشم آمده است

دارم برای قبر حسن شمع می برم!!

این درد از مدینه مرا برد کربلا
از کربلا کنار امامی مرا به شام
راهی شدم به بوی سَم از شام تا بقیع
جایی که دیر می رسم و زهر را امام…

از این بلا پناه به سجّاده می برم..

اینجا کمی به حال خودم فکر می کنم
جایی که فتنه دست فشرده است در گلوم
راهِ نجاتِ از خفگی شیعه بودن است
رو می کنم به مدرسه ی باقرالعلوم

آب و هوا عوض نکنم دیر می شود!

شب مانده است و هرچه که هی سعی می کنم
از لابلای پنجره ها تو نمی روم
هر قدر هم که راه مرا سد کنند , باز
تا صبح می نشینم و از رو نمی روم

حتی شده تمام تنم شمع می شود!!

می گریم و به کوچه میایم , هنوز هم
این کوچه جای آمد و رفت و شتابهاست
تاریخ از زمان علی باز مانده است
ما دست بسته ایم اگر , از طنابهاست!

لعنت به شرطه ای که سبب ساز فتنه شد..

اینبار هم به آخر تشییع می رسم
تابوت روی شانه ی اهلِ تَشیُّع است
شاید به یاد مادر بی قبر این امام
این گوشه از بقیع چنین کم توقع است

بی گنبد و رواق , حرم …دیده ام تر است

محسن ناصحی

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا