شعر عصر عاشورا و شام غريبان

تازیانه

از آن جمع مکسر در حرم لشگر درآوردم
دمار از روزگار دشمن کافر در آوردم
به زلف رفته در دستان قاتل می خورم سوگند
خودم از دست و پای دخترت زیور درآوردم

اگر چه تازیانه خوردم اما باز می ارزید
تو را از زیر سم اسب ها آخر درآوردم

به اسم‌فضه آری شد تمام اما ندیدی تو
خودم مسمار را از سینه ی مادر درآوردم

نجاتت می دهم راه نفس را باز خواهم کرد
بیا آن نیزه را از سینه ات دیگر در آوردم

چنان از تشنگی ات گریه کردم سوختم مردم
که داد از حیدر و زهرا و پیغمبر درآوردم

کسی با مشک آب آمد به سویت تشنه لب بودی
گمان‌کردم که آبت می دهد من پر درآوردم

به زیر افکنده ام‌خود را چه کرده عشق تو با من
به دنبال سرت از زیر پا هم سر در آوردم

حسین واعظی

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا