شعر شهادت حضرت عباس (ع)

حیف شد …

آمدم آب به خیمه برسانم که نشد

چقدر غصه و غم خوردم از این غم که نشد!

تیرِنامرد اگر یاور مشکم می شد

می شد این آب شود چشمه ی زمزم که نشد

حیف شد چیز زیادی به حرم راه نبود

سعی کردم بدنم را بکشانم که نشد

تا دو دستم به بدن بود علم بر پا بود

خواستم حفظ شود بیرق و پرچم که نشد

سعی کردم که نیفتم ز روی اسب ولی

ضربه آنقدر شتابان زد و محکم که نشد

گفتم این لحظه ی آخر که در آغوش تو ام

لا اقل روی تو را سیر ببینم که نشد

هر دو دست و سر و چشمم به فدای سرِ تو

هر چه آمد به سرم نصف شما هم که نشد

بگو از من به رقیه که حلالم بکند

آمدم آب به خیمه برسانم که نشد

  داود رحیمی

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا