شعر شهادت حضرت قاسم (ع)شعر محرم و صفر

سنگ آنقدر به او خورد که از رو افتاد

باد وقتی که برآن حلقه گیسو افتاد
سنگ باران شد ومیدان به هیاهو افتاد

سنگ احساس ندارد که یتیمی سخت است
سنگ آنقدر به او خورد که از رو افتاد

نه توانی است به دست و نه رکابی است به پا
نیزه ای خورد از این سو واز آن سو افتاد

به زمین خورد ولی زیر لبی زهراگفت
راه یک نیزه همان لحظه به پهلو افتاد

سرنجمه به روی شانه زینب, غش کرد
تا که پرشد حرم از هلهله بانو افتاد

آه از آن آه که درسینه مزاحم می دید
وای از آن پنجه بی رحم که بر مو افتاد

قوتی داشت عمو حیف علی اکبر برد
برسرش آمد ویکباره به زانو افتاد

عسل از کنج لبش ریخت ,سرش لشگر ریخت
وسط قائله انگار که کندو افتاد

کاش اینقدر نمی ریخت بهم این لشگر
جای یک نعل همان وقت به ابرو افتاد

شاعر: حسن لطفی

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا