شعر مناجات با خدا

ماه رحمت

در خود خزیده بودم ، تو بی خبر رسیدی
من خواب مانده بودم ، وقت سحر رسیدی

حتی صدای پایت من را نکرد بیدار
من منتظر نبودم ، تو از سفر رسیدی

تو در زدی ولی باز ، نشنید گوشم انگار
تو باز هم به داد این کور و کر رسیدی

ای ماه روزه خیلی خشکیده بود چشمم
اما به جای من تو با چشم تر رسیدی

دیدی فرار کردم ، دیدی گریز پایم
هم بیشتر دویدی ، هم بیشتر رسیدی

من در گناه بودم ، نزدیک چاه بودم
می خواستی نیفتم ، آسیمه سر رسیدی

دست مرا گرفتی ، در روضه ام‌ نشاندی
هم روضه‌خوان شدی و هم خون جگر رسیدی

هر روز وقت افطار ، هر روز مثل هر بار
رفتی کنار گودال از تن به سر رسیدی

لب تشنه بود ارباب ای روضه خوانِ بی تاب
بردار با خودت آب ، فردا اگر رسیدی

 محسن ناصحی

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا