شعر شهادت حضرت رقيه (س)

چه فراقی

از حرم رفتی و آتش زده شد بال وپرم
بعد تو ریخته شد خاک یتیمی به سرم

چه فراقی و چه داغی که ندیده چشمم
در همین فاصله از زندگی مختصرم

چند روزی‌ است که از حال دلم بی خبری
چند روزی است که از حال سرت بی خبرم

شانه ی سنگ شده جایِ سر دختر تو
جایِ آغوش تو ای کوه ترین مرد حرم

مو ندارم به سر و سوخته گیسویی که
می رسیده است زمانی قد آن تا کمرم

کاش میشد که دوباره به مدینه برویم
تا که انگشتر ی از شهر برایت بخرم

کفتر جلد سر و دوش عمویم بودم
حال با حرمله و شمر و سنان همسفرم

سیلی و هلهله کم بود که با زخم زبان
هر کسی زد نمک طعنه به زخم جگرم

گر‌ چه گیسو و سرم سوخت ولی شکر خدا
معجر سوخته ای هست ببندم به سرم

کاش می شد که نخی از گل پیراهن تو
باخودم محض تبرک به مدینه ببرم

آبرو بود که از کاخ ستم می بردم
باهمین اسلحه ی اشک و همین چشم ترم

دست و پا گیر‌ شدم مرحمتی کن بِبَرم
که در این قافله با تاول پا دردسرم

بین زهرا و رقیه چه شباهتهایی است!
کشته سیلیِ بعد از غم داغ پدرم

منصوره محمدی مزینان

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا