شعر اربعین

کاروان اربعین

کاروان داشت میرسید از راه , دل زینب در التهاب افتاد

تا که چشمِ ستاره های کبود , به سرِ قبرِ آفتاب افتاد 

کاروانی که از هزاران دشت از سرِ شوق با سر آمده بود 

به مرورِ غمِ خودش که رسید , کم کم از مرکبِ شتاب افتاد 


دختری سمت علقمه می رفت , مادری سمت قبرِ کوچکِ خود

خواهری بر سرِ مزارِ خودش دل به دریا زد و به آب افتاد 

گفت: اگرچه که بی پر آدمده است , بی پر و بی برادر آمده است

چشم واکن که خواهر آمده است , که پس از تو در اضطراب افتاد 

زینبی که اسیرِ مویت بود , بینِ خون گرم ِ جستجویت بود 

دربه در شد , درست آن وقتی که به مویِ تو پیچ و تاب افتاد

بعدِ تو خیمه در حصار آمد , از زمین و زمان سوار آمد 

به حرم امرِ بر فرار آمد , همه ی خیمه در عذاب افتاد

پای غارت به خیمه ها وا شد , دست هایی پلید پیدا شد 

“سرِ یک گوشواره دعوا شد” , سنگ بر شیشه ی گلاب افتاد

داغدارم هنوز از کوفه , از گریزِ رئوسِ مکشوفه 

داغداری از آن زمانی که از سرِ بچه ها حجاب افتاد 

تشنگی های تو کویرم کرد , غمِ دوریِ تو اسیرم کرد 

ماجراهای شام پیرم کرد , راه در مجلسِ شراب افتاد 

خیزران را که غرق خون دیدم , از غرورِ رقیه(س) ترسیدم

لرزه بر جانِ بچه های تو و بر لبت بوسه بی حساب افتاد

آتشِ فتنه تیز می کردند , تشتِ زَر را عزیز می کردند

صحبت از یک کنیز می کردند , گریه در نغمه ی رباب افتاد 

در اسیری امیر بودن را از نگاه تو خوانده ام , یعنی : 

می شود با همین نگاه از عرش مثل یک سجده مستجاب افتاد

محمد بختیاری

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا