شعر ولادت حضرت عباس (ع)

یا ابوفاضل

نوشته ام به مقامش دلاور و دلبر
که بارور بشود نطق من از این باور

منِ کویر چه گویم که مدح حضرت آب
مقدس است چنان آیه‌ آیه‌ی کوثر

به واژه واژه‌ی هر بیت میخورم سوگند
شروع منقبت اوست انتهای هنر

چنان به مدحت نامش قلم به وجد آمد
که مست واژه‌ و احساس می‌شود دفتر

علی چه گفت به ام البنین؟ که می‌روید
به دشت دامن گلدار تو چهار پسر

چه کهکشان قشنگی‌ شود به خانه‌ی نور
سه تا ستاره‌ی پر نور در کنار قمر

رسید قصه به آنجا که بعد چندین سال
خدا به نخل ولایت دوباره داده ثمر

زبان علم نجوم از قیاس در مانده‌ست
گرفت حضرت خورشید، ماه را در بر

بغل گرفت کسی را که برق چشمانش
شد از خزانه‌ی الماس عرش زیباتر

گرفت لحظه‌ای آیینه را مقابل خود
صدف چگونه گرفته‌ست در بغل گوهر

بنازمش که فقط طرح سیب لبخندش
به کام عاطفه آورد طعم قند و شکر

چه خنده ها که به روی پدر کند عباس
چه بوسه ها که به بازوی او زند حیدر

علی خودش که یدالله بود و عباسش
به روی دست خداوند بوده انگشتر

روا بود که ملائک به محضرش آیند
چنانکه حضرت جبریل نزد پیغمبر

که جبرئیل سراسیمه با وضو آمد
و ریخت در پر قنداقه‌ی شریفش پر

می‌آورند که خوشبو کنند جان‌ها را
ملائک از ختن عرش یک جهان عنبر

زمان بارش نقل و بلور و نور رسید
که اوست از همه‌ی آسمانیان انور

به صورت ملکوتش که کاشف الکرب است
برادرانه همیشه حسین کرده نظر

همیشه نزد برادر چنان ادب می‌کرد
چنانکه که محضر مولای ما بُود قنبر

همان که کوه ادب بوده است سر تا پا
همان که کوه حیا بوده است پا تا سر

همان که با نگهش کیمیاگری بلد است
اگر ز روی محبت کند به خاک نظر

کسی که گرد و غبار عبا و نعلینش
گران تر است برای جهان ز قیمت زر

فقط نبود اباالفضل صاحب شمشیر
که بود حضرت علامه صاحب منبر

به نور رحمت او ارمنی مسلمان است
به دین معجزه اش نیست یک نفر کافر

چنان کریم که لایمکن الفرار از مهر
چنان رحیم که باران شود به هر آذر

دلم خوش است که در کشتی نجات حسین
به روز حشر اباالفضل می‌شود لنگر

بنازم آن خم ابروش را که در صفین
چگونه لرزه برانداخت بر تن اشتر

قیام کرد و قیامت شده‌ست بسم الله
که تیغ تیغ پسر بود و حکم حکم پدر

چنان علی که چنان درب قلعه را انداخت
نمانده است به دیوار قلعه هیچ اثر

علی عذاب برای یهود آورده‌ست!
خدا به جنگ یهود آمده‌ست یا که بشر؟

صدای اشهد ان لااله الا الله
بلند می‌شود از سوی مردم خیبر

پدر هرآنچه که باشد پسر همانگونه ست
همیشه ارث پدرها رسد به دست پسر

چنان حسن که جمل را ز فتنه خوابانید
چنان حسین که در کربلا کند محشر

رسید قصه به آنجا که در دل تاریخ
امامزاده شود بر امام ها یاور

چه لقمه‌های حرامی که چشم و گوش همه
زمان خطبه‌ی ارباب کور بوده و کر

دوباره قصه به آیات انشقاق رسید
نشست تیر قضا بین چشم‌های قدر

بعید نیست که زهرا به علقمه برسد
همان که از نفس افتاد در حوالی در

بعید نیست که او را صدا زند پسرم
بعید نیست که او را صدا زند مادر

نوشته‌اند سرش رفته بود و قولش نه
گواه اوست لب تشنه‌ی علی اصغر

بلند مرتبه شاهی ز صدر زین افتاد
بلند مرتبه ماهی در آن سوی دیگر

بگو که شمر چه کرده؟ چرا نفس تنگ است؟
نشسته بود بر آن سرزمین پهناور

قسم به‌ صفحه‌ی سرخ تمام مقتل ها
قسم به حرمت عباس و غیرت اکبر

حسین سر دهد اما به فاطمه سوگند
نمی‌رود ز سر دختران او معجر

صدا زند رحم الله عمی العباس
که بود کوه وفادار لحظه های خطر

به صفحه صفحه‌ی تاریخ نام او پیداست
از اولین نفس واژه ها الی آخر

هزار سال گذشت و دخیل می‌بندند
به سفره های اباالفضل مردم مضطر

برای از نفس افتاده ها تنفس اوست
به هر کویر ترک خورده اوست آب آور

چه گویمش که کُمیتم همیشه می‌لنگد
که اوست حضرت آب و ز قطره ام کمتر

قسم به کاسه‌ی آبی که دست مادرهاست
که نام اوست موثرتر از دعای سفر

همیشه زندگی‌ام از امید لبریز است
و پر شده‌ست جهانم ز عشق سرتاسر

چرا که در سفر عشق بُعد منزل نیست
رسیده ام به حریمش چنان نسیم سحر

دلم به کرببلا رفت و برنخواهد گشت
نوشته ام به مقامش دلاور و دلبر

 احمد ایرانی نسب

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا