شعر شهادت حضرت مسلم (ع)

بالای بام از دور می‌بینم 

از اولین غم تا به آخر را 

در اشک‌هایم کاش می‌دیدی

این صحنه‌های گریه‌آور را

از دور می‌بینم که می‌آیی

اهل و عیالت حالشان خوب است

دارد رباب از ذوق می‌خندد

دید اولین دندان اصغر را

سجاده‌ات را پهن کرد و گفت

«بابا رقیه دوستت دارد»

چادر نمازش را سرش کردی 

اکبر که گفت الله‌اکبر را

دارد سکینه آب می‌نوشد

اصحاب و اهل خیمه‌گاهت هم

سیراب‌ها بعدش دعا کردند 

در لشکرت سقای لشکر را

دور سرت هر لحظه می‌گردد

پروانه‌ی شمع وجود تو 

می‌بینم اشک شوق زینب را

تا سیر می‌بیند برادر را

این دلخوشی‌ها را نگیر از خود

با آمدن در سرزمینی شوم

از خیر کوفه بگذر و برگرد

از اهل خیمه دور کن شر را

اینجا بهارش هم زمستان است

از ساقه می‌بُرّند گل‌ها را

برگرد, این مردم تبر دارند 

بر پیکرِ خود حفظ کن سر را

دلشوره می‌آید سراغ من

با دیدن چشمِ حرامی‌ها

حالا که می‌آیی نیاور پس

همراه خود ناموس حیدر را

رضا قاسمی

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا