غبار راهم و در کوی تو وطن دارم
هزارشُکر از این منسبی کهمن دارم
کبوتران حریم تو شاهدند ای شاه
چهقدر دور حرم شوق پر زدن دارم
اگرچه بوده همیشه سکوت ترجیحم
مخاطبم که توباشی؛سر سخن دارم
از آن زمان که خودم راشناختم ارباب
به پای تشنگی ات مِیلِ سوختن دارم
به یاد روضه ی انگشتر توام که هنوز
به دست خویشتن انگشتر یمن دارم
پس از حکایت پیراهنت که غارت شد
به حُکم شرع فقط پیرهن به تن دارم
((بگو که بعد وفاتم مرا کفن نکنند))
((که من غلامم و آقای بی کفن دارم))
محمدقاسمی