ذات مرتضی
باز این چه جذبه است که در دل مقدر است
گویی به چشم دل همه عالم مصور است
کون و مکان و ارض و سما در برابرم
همچون غبار سمّ سمند سکندر است
عالم کنون به گرد سرم چرخ میزند
اینها گمان کنم اثر شرب بی مر است
شرب شراب و شاهد و شمع و شب وصال
حالا که هست جمله محیا چه محشر است
خواهم یمی ز باده و کشتی پی سبو
حالی کنون که دلبر دردانه در بر است
در دل مرا ز مفتی و زاهد چو بیم نیست
گویم خدای من ز ازل کیست؟ حیدر است
بر جن و انس و حور و ملک مالک الرقاب
بر هر پیمبری بخدا او پیمبر است
قدش قیامت است و سر زلف او صراط
چشمش سبو و لعل لبش جام کوثر است
مقصود انما بخدا ذات مرتضی است
آن شاه بی قرین که ولی امر و سرور است
صاحب به تاج من عرف و امر لافتی
مالک به هل اتی و به لولاک جوهر است
هو هو زنیم و باده خوریم و عیان کنیم
حالا که باده باده ز مینای حیدر است
والله او خدای جهان بعد حق بود
بر حرف حرف واژه ی الله مستر است
اینها که خوانده ام به تو وصف علی نبود
بل وصفی از جمال دل انگیز قنبر است
مدح علی کار چو من نیست بی گمان
وقتی که مادحش ز شرف ذات داور است
مقداد مست باده ی حیدر شد از ازل
قالو بلای او به خدا ذکر حیدر است
مقداد اصفهانی