شعر شهادت امام حسن (ع)

بغض چهل ساله

از بارِ داغش پشتِ پیغمبر شکسته
تنهاترین سردارِ بی لشگر شکسته

سجاده‌اش بر غربتِ او گریه کرده
پایِ غریبی‌اش دلِ منبر شکسته

بخشید آنکَس را که زد نیزه به ساقَش
او دستگیری می‌کند از هر شکسته

تا زهر را نوشید فرمود : آه مادر
راحت شد این آئینه‌یِ یکسر شکسته

بُغضِ چهل سالِ مرا این زهر بشکست
اما غرورم را کسی دیگر شکسته

یک کوچه‌ی باریک و دو دیوارِ سنگی
یک راه بُن بست و دو برگ و بر شکسته

فهمید فرزند بزرگم ، ناسزا گفت
می‌خواست من باشم ولیکن سر شکسته

گفتم که با رویم بگیرم ضربه‌اش را
رفتم نبینم حُرمتِ مادر شکسته

اول مرا زد بعد از آن هم مادرم را
من میزدم بال و پَر و او پر شکسته

از رویِ چادر پایِ خود را بر نمیداشت
پایی که قبل از این جسارت ، در شکسته

در زیرِ پاها گوشواره خوردتر شد
خندید وقتی دید نیلوفر شکسته

خون لخته از تیزیِ سنگی بر زمین ریخت
فهمیدم از دیوارِ کوچه ، سر شکسته

لایوم کَ یومَک حسینم گریه کم کن
تنها نه من ، از گریه‌ات خواهر شکسته

می‌بینمت با مادرم بر شیبِ گودال
در لا به لایِ نیزه و خنجر شکسته

ای کاش می‌شد تا نبینم ساربان هم
انگشت را دنبال انگشتر شکسته

حسن لطفی

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا