شبی در خواب دیدم
شبی در خواب دیدم روزی نوکر زیارت بود
از اقبال خوشم کرببلا اینبار قسمت بود
پیاده راه افتاده به سمت شاه میرفتم
برای این گدا کرببلا رفتن سعادت بود
برای عشق فرقی در سفیدی و سیاهی نیست
چه لطفی هرکس از یک گوشه ی این خاک دعوت بود
خدا از عرش خود آمد برای دیدن آنکه
به زائرهای شاه کربلا در حال خدمت بود
دلم میرفت با هر صحنه ای تا ناگهان دیدم
که دختر بچه ای پایش پر از زخم و جراحت بود
کمی چشمان خورا بستم و رفتم به روزی که
سه ساله دختری کنج خرابه در اسارت بود
سه ساله گریه کرده تا علمدار پدر باشد
علمداری که اشکش پرچمی در اوج عزت بود
رقیه گفت بابا اینقدر اینها مسلمانند
که حتی سیلی و ضرب لگد هم با جماعت بود
نگاه دختری سمت النگو رفت آن لحظه
که دختر بچه با بابای خود مشغول صحبت بود
چقدر این ناز دانه مثل مادر بود آن گونه
که دستی روی پهلو دست دیگر روی صورت بود
امیر حسین آکار