مظلوم آقا
آتش انداخته انگار ز پا تا به سرم
بس که زد طعنه به من، سوخت تمام جگرم
روح، زندانی این جسم نحیفم شده است
مانده در این قفسِ تنگ، فقط بال و پرم
کارم افتاده به دست دو سه تا گزمهء مست
زیر این بار بلا راست نمی شد کمرم
می کشیدند مرا در وسط کوچه شبی
می زدم بر رخ خود لطمه به یاد پدرم
سیلی و آتش و میخ و در و دیوار و لگد
رد شد آن صحنهء تاریک ز پیش نظرم
آه از سینه ی تنگی که برایم مانده
وای از روضهء مادر که شده دردسرم
گرچه یک عمر دلم از غم او می سوزد
بی پر و بالم و درگیر عذابی دگرم
هیچ روزی نشده تلخ تر از عاشورا
می دهد رنج، غم یار ز شب تا سحرم
طاقتم رفت که می گفت کسی در گودال
سرش اینجاست، ببر حمله دگر سوی حرم
گوشواره، گلِ سر، معجر و مثل اینها
شده تصویر پر از خونِ دو چشمان ترم
چقدر بی سر و پا دور حرم سرگردان
چقدر درد که آمد همگی دور و برم
جان من بر لبم آمد، نفسم می سوزد
آه افتاده در این لحظه کجاها گذرم
رضا دین پرور