بابِ نجات
تا صبحِ قیامت برسد بانگِ قیامی
چون خونِ خدا ریخته و خونِ امامی
ثارَاللَهی و منتقمت کیست؟ یدالله..
تو بابِ نجاتِ همه ای ، رحمت عامی
ای کرب و بلا لب بگشا از تبِ دل گو
بر آن تنِ بی سر که خدا داده سلامی
ای بغضِ فرو مانده ی لبهای شقایق
ای کاش کمی دشمنِ تو داشت مرامی
در کرب و بلا شعله ی غم تا به سما رفت
کس غیرِ تو این صحنه نیاورده دوامی
کشتند ولی از چه تو را با لبِ تشنه
از سوزِ عطش بر سرِ نی سوخته کامی
معصومیت چشمِ تو را شمر نفهمید
ای آنکه سرِ نیزه مرا ماهِ تمامی
زینب نگران بود و درِ خیمه سِپر شد
تا حمله به طفلان نکند لشکرِ شامی
گشته ز غم و داغِ برادر کمرش خم
آنکه دل آزرده ی او داشت پیامی
دختر ، ز غم و غربتِ بابا جگرش سوخت
چندی ست که جز غم نزده لب به طعامی
این لاله ی پرپر شده را تابِ خزان نیست
چون جوجه ی پژمرده که افتاده به دامی
شورِ غمِ این روضه در این نظم همین جاست
یک زینبِ بی معجر و یک مشت حرامی
بر پاست اگر تا به ابد بانگِ قیامی
جاریست از آفاقِ خدا خونِ امامی!
هستی محرابی