بغضش شکست و چشم دلش پر ز آب شد
تا خاطرات کرب و بلا بازتاب شد
یک عمر روضه خواند ولی در شب فراق
سر رفت صبر او و غمش بیحساب شد
نه اربا اربا است پسر، نه کسی اسیر
اینگونه بیشتر به خدا! او عذاب شد
در کودکی بزرگترین داغ را چشید
با کاروان درد و بلا همرکاب شد
از وصف چهارسالگیاش عاجز است شعر
حتی اگر نوشته و صدها کتاب شد
هم ماه را به روی زمین غرق خون که دید
هم شاه را که از سر زین… دلکباب شد
تا صوت نور لم یزلی را ز نی شنید
باور نکرد نیزهنشین آفتاب شد
دیگر ندید روشنی روز را به چشم
تا عمهاش رقیه شبی خوابِ خواب شد
-تا دید تشت را که درونش نشسته عرش
وقتی که تازه وارد بزم شراب…
این غم بسش که در همه پنجاه و هفت سال
او روضهخوان غنچهی خشک رباب شد
اما شبی شبیه همین شب به زهر جور
آخِر رها ز همهمه و اضطراب شد
ا###
شاعر نخواست ختم کند شعر را ولی
بغضش شکست و چشم دلش پر ز آب شد
رقیه هژبری