خورشید بستری شده و در برابرش
مهتاب آمدهست کنارش دو اخترش
آن دلربا نسیم که رد شد ز کوی عشق
جانها فدای بغض نفسهای آخرش
هم دخترش نداشت توان فراق را
هم او نداشت طاقت هجران دخترش
با زهر غربت احمد مکی شهید شد
بین صحابه ای که نبودند یاورش
گفتند صادق است ولی در وصیتش
آه از وصیتش که نکردند باورش
آنها که ظاهرا دم از اسلام میزدند
بستند تهمت هذیان بر پیمبرش
گفتند باغبان که از این باغ پا کشید
آتش میاوریم به دامان نوبرش
دور و برش تمام ملائک گریستند
وقتی سپرد فاطمهاش را به حیدرش
کشتی مصطفی که به پهلوی خود نشست
لولای در نشست به پهلوی دخترش
میسوخت در ملائکه بر سینه میزدند
حوریه هم گرفت نوک میخ بر پرش
در بین آن غلاف به دستان کسی بلند
با خنده گفت علی به زمین خورد آخرش
وحید عظیم پور