تو رسیدی
دل ما را ببر کنار خودت
تا مدینه به آن دیار خودت
آسمان به این بزرگی را
کرده ای مرکز مدار خودت
روز اول گذاشت حضرت حق
خلقتت را در اختیار خودت
تو رسیدی و معجزه کردی
با همان سبزه ی بهار خودت
بانی خلق ما شدی و شدیم
از همان ابتدا دچار خودت
جمع ما را اضافه کن بانو
به غلامان بی شمار خودت
تو نشان داده ای صلابت را
با کلام پر از وقار خودت
پشت تو گرم بود از آن اول
به لب تیغ ذوالفقار خودت
جلوی چشم مرد نابینا
رو گرفتی به استتار خودت
کاش میشد خودت بگویی از
ماجراهای روزگار خودت
چشم خاک مدینه منتظر است
که نشانش دهی مزار خودت
همه ی شهر بود و تنها تو…
کم نکردی از اقتدار خودت
عمر کوتاه تو چه زیبا شد
صرف مظلومی نگار خودت
از علی شرم میکنی از چه؟
تو که ماندی سر قرار خودت
میل رفتن مکن که دنیا را
میکنی آه – سوگوار خودت
هر قدر هم سفارشت بکنم
میکنی آخرش تو کار خودت
روزگارم سیاه شد “زهرا”
مثل آن چشمهای تار خودت
محمد حسن بیات لو