حضرت دلبر

کشیدم روی لوح دل جمال دلبر خود را
نوشتم در سرآغازم کلام آخر خود را
.
فلانی و فلانی و فلانی نه ، فقط حیدر
همان شاهی که داده در نماز انگشتر خود را

چرا ازم رو میگیری؟!

آسمونمو بی مهتاب می دیدم
خونه زندگیمو رو آب می دیدم
بمیرم، حسن شبا با بغض میگه
کاش بلند شم ببینم خواب می دیدم

ای مستجاب الدعوه

وا مانده زخم سینه از مسمار وامانده
در حسرت بهبود زخم تو دوا مانده

ما نیز بیماریم از بیماری ات بانو
پس خوب شو زهرا و اینگونه شفامان ده

حیران کربلا

خرم دلی که واله و حیران کربلاست
احسن به کافری که مسلمان کربلاست

“زٰارَالْحُسَین زٰارَ خدا فُوق عَرْشِهٖ” (عرشه ای)
یک گوشه از جلالت مهمان کربلاست

عطر سیب

زعطر سیب تو مدهوش دیدم کلِ عطاران عالم را

زپا انداخته داغِ غمِ عشقِ تو غمخواران عالم را

از ان لحظه که روی دست خود قنداقه ی شش ماهه را بردی

خدا داند بدهکار خودت کردی طلب کاران عالم را

دکمه بازگشت به بالا