شعر عيد غدير خمشعر مدح و مناجات اميرالمومنين (ع)

حضرت دلبر

کشیدم روی لوح دل جمال دلبر خود را
نوشتم در سرآغازم کلام آخر خود را
.
فلانی و فلانی و فلانی نه ، فقط حیدر
همان شاهی که داده در نماز انگشتر خود را

به قدرِ قدِ یک انسان علی بالای اَوْ اَدْنٰی
دمی که روی دوشْ ، احمد نشانده حیدر خود را
.
درختان گر قلم،دریا مرکب،انس و جن کاتب
چگونه پر کند گیتی زفضلش دفتر خود را
.
چنان آسوده در بستر به حفظ مصطفی خفته
نهاده بر پر قو مرتضی گویا سر خود را
.
زمین را نصف می کرد او اگر جبریل در خیبر
نمی گسترد زیر پای مرحب شهپر خود را *
.
خنک شد قلب هر کس با تولای شه مردان
به امر حضرت صادق ستاید مادر خود را
.
اگر فرض محال،از باده تر می شد لب لعلش
به حکم عشق می کردم پر از می ساغر خود را
.
همان روز ازل می شد پیمبر هر کسی را که
به تاییدش تکان می داد مقداری سر خود را
.
چرا پر می کشد جبریل در وادی روحانی؟
کشیده چون به ایوان مطلایش پر خود را
.
اگر هر صاحب فضلی بیاید در مصافِ او
همین بس روکند او خاک پایِ قنبر خود را
.
یکی از روزها سلمان قراری داشت با مولا
کمی دیر آمد از ره تا ببیند رهبر خود را
.
به او فرمود این دفعه چرا دیر آمدی سلمان ؟
حضورش عرضه کرد آقا ببخش این نوکر خود را
.
میان راه دیدم مبغضی پرسید از قنبر
نمایان کن به ما سِرِ دل سوداگر خود را
.
علی را دوست داری ؟ گفت قنبر از دل و جانم
چنان که می دهم در راه او حتّی سر خود را
.
به محض اینکه پاسخ داد زد سیلی به روی او
که دیدم گم نمود از ضربه،قنبر معبر خود را
.
غمش در سینه پنهان کرد و رفت از معرکه قنبر…
…علی جان عرض کردم من تمام منظر خود را
.
علی فرمود ای سلمان برو تا فرصتی دیگر
به آه غم فروزان کرد در دل مجمر خود را
.
ز اصحابش چنین نقل است بعد از آن ، دوسه روزی
نمیدیدیم امیرِ از دو عالم بهتر خود را
.
به سوی منزلش رفتیم و پرسیدیم از جانان
چرا بیرون نمیبینیم دیگر دلبر خود را
.
به ما فرمود: زان سیلی که قنبر خورد بیمارم
به قدر آسمان ها دوست دارم قنبر خود را
.
فدای قلب سوزان تو ای دلبسته زهرا(س)
نثارت میکنم اشک دو چشمان تر خود را
.
شنیدی بین کوچه خورد سیلی قنبر از عشقت
به نار عشق سوزاندی نوک پا تا سر خود را
.
بمیرم ، آن دمی که نعره میزد ثانیِ ملعون
چه حالی داشتی،دیدی در آتش همسر خود را
.
پر پروانه را دیدی که بین شعله می سوزد
برای حفظ جان تو سپر کرده پر خود را
.
زنی با بار شیشه شد مقابل با چهل وحشی
به میدان نبرد آورده دشمن لشگر خود را
.
گلستان سوخت در شعله ، گلاب از گل گرفت آتش
بیا دریاب فضه دختر پیغمبر خود را

محسن همتی

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا