بيا از جام لبم عسل بگير
خاك رو موهامو لااقل بگير
سرمو نذار بمونه رو زمين
بشين اينجا بابا رو بغل بگير
بيا از جام لبم عسل بگير
خاك رو موهامو لااقل بگير
سرمو نذار بمونه رو زمين
بشين اينجا بابا رو بغل بگير
نوشتم روی خاکا ( آب … بابا )
یادم اومد که بابا تشنه جون داد
همون بابایی که از زیر نیزه
برای دختراشم سر تکون داد
خون می خورد چشمترش خونبار می بیند
او زندگی را چشم تر بر یار می بیند
انگار یاد تشنگی شاه افتاده
دارد همه دور و برش را تار می بیند
روضه ی سوختن کرب و بلا را دیده
او وداع حرم و خون خدا را دیده
قاتل و مقتل کلِّ شهدا را دیده
عصر آن واقعه قحطی حیا را دیده
باید تو را حسینِ مکرّر بخوانَمت
یا که علیِ اکبر دیگر بخوانمت
هم صاحبِ صحیفه ای و هم نَواده اش
پس حق بِده مرا، که پیمبر بخوانمت
چهل سال است، مقتل میچکد از چشمهای من
چهل سال است گودال است، هر جایی برای من
چهل سال است، ابرِ اشکریزی بر سرم دارم
که میبارد برای تشنهلبها؛ پا به پای من
نشستم یه گوشه با حال خراب
شدم نی که از غم حکایت کنم
گلومو گرفته یه بغض غریب
میخوام قصه ای رو روایت کنم
عجیب نیست که نامش علیّ سجاد است
که سهمش از همه دنیا حریم سجاده ست
حسین را پسر است و به مجتبی داماد
شگفت! از دوجهت نسل او علی زاده ست
نگفته ام غم دل را نگفته بسیار است..
غمی که میکُشدم عاقبت غم یار است
به یاد خواب رقیه به یاد حمله زجر..
زمان خواب،دو چشمم همیشه بیدار است
دلش گرفته نگاهش به سویِ میدان است
دوباره زینـتِ سجّاده ها پریشـان است
تمامِ دشتِ بلا را درونِ تــب می سوخت
شبیهِ ماهیِ لب تشنه ای که بی جان است
به ما ز راس غریبی خبر دهد نیزه
تمام دلخوشیه زینب است بر نیزه
سری به نیزه شد و آفتاب را گریاند
سری که شد سر بغض علی به سر نیزه
دیده در کودکی اش داغ کبوترها را
تبر و سوختن جان صنوبرها را
راوی مقتل سرخی ست که می سوزاند
شرح ان صفحه به صفحه همه دفترها را