اشعار شهادت حضرت رقیه

باباحسین

بی تو پنهان کردن بغض گلو مشکل شده
زندگی دور از تو و دور از عمو مشکل شده

گریه کردم! آمدی با «سر»…خدایا حاجتم-
-شد برآورده، اگر چه آرزو مشکل شده

بحر طویل حضرت رقیه

سر آورده سر آورده
سر ماه مرا بر نیزه‌ها همراه هفده اختر آورده
سری که از تنور خانه‌ی خولی رسیده روی نی, خاکستر آورده
سری را هم برای خواندن قرآن و چوبِ‌خیزر آورده

خرابه

 

آمدى جانم به قربانت..ولى حالا چرا؟
آمدى کنج خرابه آمدى…اینجا چرا؟

نیزه دارت با همه لج کرد اى بالا نشین
بر زمین میزد سرت را هى از آن بالا چرا؟

فاصله

از بس که گریه و گله انداخت فاصله
آخر مرا ز حوصله انداخت فاصله

یک نیزه با تو فاصله‌ ام بیشتر نبود
بین من و تو آبله انداخت فاصله

می آید آخرسر

می آید آخرسر, سرت … چیزی نمانده

تا جان بگیرد دخترت … چیزی نمانده

با چادری گلدار و سنجاق و عروسک

می آید این جا مادرت … چیزی نمانده

با پای زخمی اش

با پای زخمی اش جلوی سر , بلند شد

آهی کشید و ناله ی دختر بلند شد

عمه رسیـد و زیر بغل هـاش را گرفت

جانش به لب رسیده و آخر بلند شد

با سر افتادم زمین

با سر افتادم زمین

آنقدر رم کرد ناقه آخر افتادم زمین

دستهایم بسته بود

سعی کردم تا نیفتم بدتر افتادم زمین

این روز ها

خواهری شد نیمه جان این روز ها

بی سپاه و پاسَبان این روز ها

نیست بین شامیا ن انسانیت

کودکان بی خانمان این روز ها

رانده ام از دیده ی

 رانده ام از دیده ی مجروح امشب خواب را

میهمان دیده کردم تا سحر مهتاب را

 گرچه بی فیض از حضور یار بودم مدتی

کرده ام آرام با یادش دل بی تاب را

نامم رقیه است

نامم رقیه است نزن ناشناس نیست

صبّم نکن , کنیز خدا ناسپاس نیست

من دختر صغیرة سالار زینبم

فحشم نده که منزلتم جز سپاس نیست

آیینه

آیینه , آمدی سحری در خرابه ام

خیلی شبیه روی تو شد روی من پدر

تو در تنور رفتی و موی تو کم شده

در بین شعله سوخته گیسوی من پدر

به قصد کُشت می زد

مرا دشمن به قصد کُشتمی زد

به جسم کوچک من مُشتمی زد

هرآن گه پایم از رهخسته می شد

مرا با نیزه ای ازپُشت می زد

دکمه بازگشت به بالا