شعر شهادت حضرت مسلم ابن عقیل

کسی پناهش نیست

کوچه گرد ِغریب میداند

بی کسی در غروب یعنی چه !

عابر ِ شهر ِ کوفه می فهمد

بارش ِ سنگ و چوب یعنی چه !

قافله‌ی اشک‌

دوباره مرغِ دلم با پرِ شکسته سفر کرد
تمام همسفران را پرید و باز، خبر کرد
نیاز نیست، به منبر؛ به روضه‌خوان؛ به مصیبت
دو چشمِ خشکِ مرا روضه‌ی مزارِ تو تر کرد

دلواپس زینب

سیر و سلوک من شده آواره بودن
بی “چاره” بودن با وجود چاره بودن

هرکس کسی دارد ولیکن من ندارم
کاری به جز زانو بغل کردن ندارم

کوفه میا

چگونه بی‌تو شبم را پُر از ستاره کنم؟
چگونه این همه دردِ تو را نظاره کنم؟

مُدام نامه نوشتم که زود برگردی…
چقدْر هِی بنویسم دوباره پاره کنم؟

سفیر محرمش

قسمت این بود تا که در کوفه
تو علمدار پرچمش باشی
اصلا آنجا تو را فرستاده
تا سفیر محرمش باشی

پریشان

میدَرد داغِ تو هر لحظه گریبانِ مرا
کاش خاموش کُنی سینه‌ی سوزانِ مرا

خنده کردند در این شهر همین که گفتم:
برسانید به او حالِ پریشانِ مرا

گیر اُفتادم

میدَرد داغِ تو هر لحظه گریبانِ مرا
کاش خاموش کُنی سینه‌ی سوزانِ مرا

خنده کردند در این شهر همین که گفتم:
برسانید به او حالِ پریشانِ مرا

میا کوفه

نیگا کن به چشم خیسم برگرد
هیشکی اینجا نیس انیسم برگرد
هیشکی نیس نامه مو واست بیاره
گیرم اصلاً بنویسم برگرد

میا کوفه حسین

از سـرِ دار به دلــدار نگـاهی دارد
آه این مرد چه چشمان پر آهی دارد

زیر لب زمزمه دارد که گرفتار شدم
به ره مکـه هر از گاه نگـاهی دارد

شرمنده ام

این کوفیان که منتظر لشکر تواند
تنها به فکر بستن بال و پر تواند

شد زندگی حرام برای کبوترت
در کوفه فکر کشتن نامه بر تواند

کوچه های کوفه

در کوچه های کوفه شدم دربدر حسین
طعنه شنیده ام به سر هر گذر حسین

اینجا کسی پناه به مسلم نمی دهد
آواره ام به کوفه ز شب تا سحر حسین

مسلم غمدیده

نفس کشیدن او به شماره افتاده
کنار چشم کبودش ستاره افتاده

بزرگ مردی خود را به او نشان میداد
همین که طوعه پی راه چاره افتاده

دکمه بازگشت به بالا