شعر شهادت حضرت مسلم (ع)

غریبانه قدم میزد

غریبانه قدم میزد میان کوچه ها تنها
سفیر افتاد بین کوفیان بی وفا تنها

نماز خویش را خواند و نگاهی پشت سر انداخت
نمیشد باورش خوانده ست تعقیبات را تنها

به جز آن زن که مردانه رسید و میزبانش شد
رها کردند مسلم را غریبه آشنا تنها

دلش می‌خواست بهر دلبرش پیغام بفرستد
میا کوفه اگرهم آمدی تنها بیا تنها

میا اینها به فکر انتقام حیدر اند از تو
که کینه از علی دارند ای خون خدا تنها

بمیرم ای عزیز فاطمه در گودی گودال
تو ماندی و سنان و زجر و شمر بی حیا تنها

سر پیراهنت دعوا شد اما راس پاکت را
سرفرصت رسید و ذبح کردَش از قفا تنها

یکی تیر و یکی تیغ و یکی سنگ و یکی نیزه
شنیدم پیرمردی گفت من دارم عصا تنها

چه سرهایی که روی نیزه ها سر برد طاقت را
چه تن هایی که جا ماندند زیر دست و پا تنها

بمیرم آنکه آدم آن که عالم زیر دینش بود
از این دنیا نصیبش شد فقط یک بوریا تنها

محمود یوسفی

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا