شعر گودال

فرش خون

زخم بر زخم نشست و بدنت را پر کرد

فرش خون پهن شد و حجم تنت را پر کرد

نیزه پیچید به اعماق تنت از پهلو

یاد مادر همه ی پیرهنت را پر کرد

بین مقتل

بین مقتل جمعه ای دلگیر می دیدم تو را

در میان نیزه و شمشیر می دیدم تو را

خواب می دیدم که گشته یک کبوتر,سر جدا

در میان خواب و در تعبیر می دیدم تو را

انگشت نمای شمر

هرگز ز یاد من نرود آن جفای شمر

بر روی پیکرت همه بودند,سوای شمر

آن خنجری که بود به روی گلوی تو…

انقدر که کند بود درآمد صدای شمر

ای داد بی داد

پاشیده از هم لشگرت ای داد بی داد

افتاده از پا خواهرت ای داد بی داد

افتاده بی دست و علم با مشک خالی

در علقمه آب آورت ای داد بی داد

به گودال خیره است

این قد خمیده ای که به گودال خیره است

مظلومه ی تمام زنان عشیره است

او صاحب مراتب ایمان و غیرت است

اسطوره ی مقاومت و صبرو عفت است

مادر ندارد,

مادر ندارد,           

شاهی که تنها مانده و لشگر ندارد

آنقدر زخمی ست     

,جایی برایبوسه بر پیکر ندارد

در بین گودال,        

افتادهو عمامه ای بر سر ندارد

می دید زینب,       

اما چنیندر خاک و خون باور ندارد

دورش شلوغ است,       

حالا کهتنها مانده و یاور ندارد

می گفت زینب,      

شاید کهقاتل همرهش خنجر ندارد

با گریه می گفت,   

ای کاش میشد پیرهنش را بر ندارد

گودال تنگ است,   

صحرا مگرجایی از این بهتر ندارد

بر روی سینه,     

نیزه نزنوقتی که او سپر ندارد

کشتید اما,      

  دیگر چراانگشت و انگشتر ندارد

وقتی که لب هاش,    

  خشک استتاب خیزران تر ندارد

می گفت دشمن,        

کارشتمام است او که آب آور ندارد

با کینه میزد,      

    می گفتفرقی با خود حیدر ندارد

یک سو رباب است,        

بیچارهتنها مانده و پسر ندارد

صد حیف حالا,        

    آبآمده اما علی اصغر ندارد

یک سو رقیه,       

   غیر ازفرار او چاره ای دیگر ندارد

با تازیانه,        

   دیگرمزن که طاقت این دختر ندارد

ای وای زینب,      

      دربین نامحرم چرا معجر ندارد

 

نیمانجاری

 

چشمش به سوی زینب و

چشمش به سوی زینب و آن را نگاش کرد

هنگامآمدن به سوی ات چکمه پاش کرد


یک نیزه داربغض علی را به سینه داشت

سرنیزه را میان دهان تو جاش کرد 

بر سینه ام

بر سینه ام هنوز چو خنجرنشسته است

آن داغ سرخ , داغ صنوبر نشسته است

یک غم , دو غم که نیست در این سینه ی غریب

صدها هزار ماتم دیگر نشسته است

بخاک افتاد

پیش پای خودش بخاک افتاد

همه را با نگاه پس میزد

تکیه بر نیزه غریبی داشت

خسته بود و نفس نفس میزد

جگرش پاره پاره بود اما

طوفان اشک

این زندگی بدون تو معنا نمیشود

هرکس نشد به مثل تو منا نمیشود


طوفان اشک و صحنه گودال قتلگاه

بس کن دگر که نیزه تو جا نمیشود

اثری نیست

اثری نیست و یکپیروهنی نیست شده

تکه های بدن پاره تنینیست شده 

آنقدرداد زدم این پسر دخت نبی ست

بینجنجال صدای سخنی نیست شده

دیدم از دور

دیدم از دور اخا پیکرت افتاد به خاک
گونه ی راست خوش منظرت افتاد به خاک

دکمه بازگشت به بالا