مناجات

من که از قافلۀ

من که از قافلۀ پیر مغان جا ماندم

تک و تنها شدم, از همسفران جا ماندم

لطف تو گر چه مرا لحظه ای تنها نگذاشت

با گنه انس گرفتم و همان جا ماندم

ناگهان تا که چشم وا کردم,

ناگهان تا که چشم وا کردم,ماه مهمانی خدا آمد

به سر سفره‌ی کرامت دوست,شاه آمد اگر گدا آمد

دیدم این جا میان مهمان‌ها,آمده هر که آبرو دارد

بین این بندگان خوب خدا, چهکند آن‌که خود گنهکار است

پشت مهمان‌سرای تو ماندم,پشت در جای بی سر و پاهاست

من همان به که پشت در باشم,آگهم جای من نه این‌جاهاست

نه که من آمدم به سوی توباز, مثل هر بار آمدی یا رب

گر چه دیدی تو زشتی من را,فرصت توبه دادی‌ام امشب

اگر این گونه هم دهی راهم,باز هم آبروی من برود

مپسندی که بر زبان همه, ایخدا گفتگوی من برود

نه لباسی برای مهمانی, نهدگر خلق و حسرتی دارم

بعد یک سال تازه آمده‌ام,من هم آیا رخصتی دارم؟

گیر کردم میان برزخ خود, نهره چاره دارم و نه کسی

حاصلم را تباه می‌بینم, چهکنم گر به داد من نرسی؟

من اگر خودم بودم, به دلمباز شور و شین آمد

مانده بودم غریب که ناگه,رحمت واسعه حسین آمد

با حسین آبرو گرفتم من,زشتی دل دوباره زیبا شد

عزتم داد و اعتبارم داد,نوکرش هر که گشت آقا شد

دست من را گرفت و گفت بگو,یاعلی و ز جای خود برخیز

ای ز سنگ گنه زمین خورده,حال بر روی پای خود برخیز

هر که با ذکر یاعلیبرخواست, تا قیامت ز پا نمی‌افتد

هر که با مرتضی علی آمد, پسز چشم خدا نمی‌افتد

 

 شاعر : ؟؟؟

 

 

 

آه ای خدا !

آه ای خدا ! دار و ندار ما نیامد

آقا و صاحب اختیار ما نیامد

ماه مبارک, سفره اش را پهن کرده

خوب است امّا سفره دار ما نیامد 

اگر بناست

اگر بناست رحمت کسی به ما کمک کند

خدا کند که زودتر خود خدا کمک کند

ضیافت کریم ها که بی گدا نمی شود

کرم کن و بگو کسی به این گدا کمک کند

خراب آمده‌ام

خراب آمده‌ام تا کنی تو آبادم

 هزار شکر نگفتم, ز چشمت افتادم

  خراب باده‌ی عفوم ببخش رسوا را

 مُقرّ و معترفم از هزار بیدادم 

شکرلله

شکرلله که مرا چشم تری هست هنوز

از غم عشق تو اشک بصری هست هنوز

باک از آتش عشق تو ندارم عشقم

بهر سوزاندن جانم جگری هست هنوز

شکر خدا که عمرمون …

شکر خدا که عمرمون رسید به ماه رمضون

این بوده از لطف شما, ممنونتم صاحب زمون

ممنونتم که راه دادی نوکر روسیاهتو

گذاشتی هم ناله بشم با اشک و سوز و آه تو

گرچه من پشت درم,

گرچه من پشت درم, راه ندی حق داری

گرچه من دربدرم, راه ندی حق داری

بسکه من این در و آن در زده ام حالا که

خورده اینجا گذرم, راه ندی حق داری  

نشانی نیست

زکاروان سفر کرده ام نشانی نیست

برایگفتن درد دلم زبانی نیست

برایاین که به کوی حبیب خود برسم

منغریب چه سازم که کاروانی نیست

دکمه بازگشت به بالا