شعر شهادت طفلان حضرت زينب (س)

گلهاي زينب

برادر گفت نه، اما پر از اصرار شد زینب
به او نه گفت، دنیا بر سرش آوار شد زینب
به لطف این جواب دل شکن بیمار شد زینب
سرا پا بغض شد، پا تا به سر گفتار شد زینب…

غرورم را شکستی پیش این لشگر ،که نه گفتی
چه کم دارد مگر از دیگران خواهر ،که نه گفتی

به نام مادرش دست توسل زد گره وا شد
برات رفتن سربازهای زینب امضا شد
به نام فاطمه در خیمه ی خورشید غوغا شد
دوتا گلبرگ های یاس زینب نذر زهرا شد

پرستوهای عاشق بال و پر را باز می کردند
کبوترهای تنها از قفس پرواز می کردند

همیشه آسمان بخت که تیره نمی ماند
همیشه غم به قلب مادری چیره نمی ماند
ز خوان کربلا زینب که بی جیره نمی ماند
به چشم پهلوانان خودش خیره نمی ماند…

نمی گرید مبادا اشکِ مادر سدشان باشد
کلاهِ خود پیدا می شود که قدشان باشد؟

خدا را شکر زینب هم در این جا دو سپر دارد
بلا گردان جان یک برادر دو پسر دارد
تمام مادران دیدند زینب بال و پر دارد
به موی آهوان خویش باید شانه بردارد

از این غیرت دو دریا را به خیمه کرده مستِ خود
لباس رزمشان را دکمه می بندد به دستِ خود

به دشمن می زنند این بار حیدرهای بی بی جان
به میدان می روند این مالک اشترهای بی بی جان
چو طوفان میروند از خیمه لشگر های بی بی جان
کفن پوشیده اند انگار اکبرهای بی بی جان

به میدان گرد باد جعفر طیار می چرخد
دو روی ذوالفقار حیدر کرار می چرخد

نفس در سینه ها حبس است ،طوفان راه افتاده
تصور می کند دشمن دو گردان راه افتاده
چه گرد و خاکی از یل ها به میدان راه افتاده
دو اسماعیل رفته عید قربان راه افتاده

ندیده آسمان مثل علمداران زینب را
حنا بسته، کفن پوشیده ،سرداران زینب را

به جای کاسه ی آب اشک ها دنبالشان رفته
به جای شاخه ی گل سنگ استقبالشان رفته
فراتِ زخم و خون از گوشه ی تمثالشان رفته
کمی از چشم و ابرو ، گوشه ای از بالشان رفته

دو آهوی حرم در بین دشمن بی هوا هستند
همه دار و ندار قلب زینب این دوتا هستند

برای سینه زن های مدینه کوچه وا کردند
امانت های عبدالله را از هم جدا کردند
خدا می داند آن ها با دو دسته گل چه ها کردند
به خاک و خون کشیدند و دریدند و بنا کردند…

به قلب هر یکی صد نیزه و خنجر فرو کردن
به سر نیزه تن خورشیدها را زیر و رو کردن

الهی بشکند دستی که زد دو نخل مذهب را
دوباره نامرتب کرد گیسوی مرتب را
بگیرد یک نفر از شمرها افسار مرکب را
به دارالحرب آوردند تا گل های زینب را…

مبادا شرمگین گردد از او ارباب دل خسته
به زیر چادرش اشک غریبی ریخت آهسته

 محمد عظیمی

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا