این تخته ی در تیزیِ مسمار ندارد
این لنگه ی در آتش و دیوار ندارد
از چار غلامی که می آیند یکی هم
با حلقه ی انگشتر تو کار ندارد
این تخته ی در تیزیِ مسمار ندارد
این لنگه ی در آتش و دیوار ندارد
از چار غلامی که می آیند یکی هم
با حلقه ی انگشتر تو کار ندارد
اگر دلواپسِ من بوده ای من بیشتر بودم
میان بستگان خود به تو وابسته تر بودم
رسیده لحظه ی مرگم سراغم را نمیگیری؟!
به شوق دیدنت از صبح هی خیره به در بودم
سوخته گرچه پرش از شرر غارت ها
پا نهاده است روی تاج ابر قدرت ها
اسکتوا گفت و عوالم همگی لال شدند
ریخت از هیبت او هیمنه ی هیبت ها
کربلا کارگاه زینب بود
تازه آغاز راه زینب بود
اینکه شد دودمانِ ظلم سیاه
اثر دودِ آهِ زینب بود
هر چه که از الله اکبر میشود فهمید
آن قدر هم از قدر کوثر میشود فهمید
راه تقرب بودنش را بارهای بار
از دست بوسیِ پیمبر میشود فهمید
طوری شده خانه حسن هر بار می گرید
انگار همراهش در و دیوار می گرید
رازی میان سینه دارد که نمی گوید
هر وقت کوچه می رود بسیار می گرید
دلم گرفته از این روزگار زجرآور
جهان که لطف ندارد بگو نجف چه خبر
تمام کون و مکان را اگر نگاه کنی
جز او کسی به نظرها نمیرسد به نظر
غمِ دلِ امّ بنینه غمت
روضه ی بازه چهره ی درهمت
خیلی عوض شدی عزیز دلم
منو حلال کن اگه نشناختمت
چه ها رقم زده ای ای خدا برای حسن
که کوچه می شود امروز کربلای حسن
«خدا به خیر کند» گفته و ولی این بار
قرار نیست اجابت شود دعای حسن
همدست شد مسمار با دیوار ، با در
در بین دود و شعله گیر افتاد ، مادر
حال و هوای خانه یکباره عوض شد
افتاد روی مادر ما بی هوا در
دنیا اگر صفا داشت از دخت مصطفی داشت
این زندگیِ کوتاه بسیار ماجرا داشت
از غربتم همین بس ، در بین بی وفایان
تنها گذاشت من را آنکه به من وفا داشت
ماه چون ليل و نهارش می گذشت
چرخهء غم در مدارش می گذشت
آنکه عطرش عرش را پر کرده بود
زرد و پائیزی بهارش می گذشت