یوسف رحیمی

الحق که تواولین شهیدی محسن!

معصوم ترین صبح سپیدی محسن

آن روز کبود را ندیدی محسن

در راه علی حق بزرگی داری

الحق که تو اولین شهیدی محسن

بهانه‌ی دلبر

یک نیمه شب بهانه‌ی دلبر گرفت و بعد

قلبش به شوق روی پدر پر گرفت و بعد

 

اما نیامده ز سفر مهربان او

یعنی دوباره هم دل دختر گرفت و بعد

دروازه شهر

دروازه ورودی شهراست و ازدحام

بر پا شده دوبارههیاهوی انتقام 

این ازدحام و هلهلهها بی دلیل نیست

یک کاروان سپیدهرسیده به شهر شام 

امشب دلم آشفته‌ی داغ جوانی‌ست

این روزها بوی قفس دارد زمانه

اندوه و غربت می وزد از هر کرانه 

این روزها دلتنگ دلتنگم شهیدان

کی می رود از خاطر من یاد یاران 

دیدم

چشم وا کردم و پرپر شدنت را دیدم

نیزه در نیزه غریبانه تنت را دیدم

زیر پامال کبود سم مرکب ها, نه

به روی دست ملائک بدنت را دیدم 

از روزهای قافله دلگیر می شوی

از روزهای قافله دلگیر می شوی

هر روز چند مرتبه تو پیر می شوی ؟

در شام شوم زخم زبانها چه می کشی ؟

کز روشنای عمر خودت سیر می شوی

اوج غربت تو

هر شب میان هیئت تو فکر می کنم

آقا به صبر و طاقت تو فکر می کنم

ما را شکسته طعنه ی طوفان روزگار

دارم به استقامت تو فکر می کنم

شیب الخضیب فاطمه ! من کشته‌ی توام

با نور خود سرشت مرا ناب ناب کن

من را برای نوکری ات انتخاب کن

 هر چند بد حساب شدم, بی وفا شدم

اما مرا ز گریه کنانت حساب کن

طفلان حضرت زینب سلام الله علیها

روز اول چه خوب یادم هست

سهم من بی تو بیقراری بود

عید من دیدن نگاه تو

دوری‌ات اوج سوگواری بود

شهادت امام جواد علیه السلام

دل من را چه مبتلا کرده

جلوه هایی که دم به دم داری

حضرت عشق! حضرت باران!

در دل خسته ام حرم داری

آن شب سکوت فکه با من حرف می زد

می آیم از راهی که لبریز سفرهاست

پرواز در پرواز, ردّ بال و پرهاست

از معبری که غرق باور غرق شور است

از سنگری که چشمة جاری نور است

بگذار بگذریم…

هر چند پای بی رمق او توان نداشت

هر چند بین قافله جانش امان نداشت

بار امانتی که به منزل رسانده است

چیزی کم از رسالت پیغمبران نداشت

دکمه بازگشت به بالا