شعر شهادت امام كاظم (ع)

آمد به لبش جان

آمد به لبش جان و شبش را سحری نیست
جز مرگ به لب هاش دعای دگری نیست

بر دوست و دشمن همه آن خیر رسانده
شایسته ی این مرد خدا خونجگری نیست

سخت است عذابت بدهد بی سر و پایی
که در دلش از رحم و مروت اثری نیست

شلاق کُنَد گریه بر آن تن که به غیر از
زخم و غل زنجیر برایش سپری نیست

موسای مسیحا نفس و بد دهنان آه
جانکاه تر از این به خدا دردسری نیست

این عین شکنجه است قفس را بگشایند
وقتی که نه پا ،نه پر و بال سفری نیست

این کعبه که محتاج طوافش خود کعبه است
شایسته ی تشییع تنش تخته دری نیست

مانده بدنش بر پل بغداد نه گودال
از غارت و از سم ستوران خبری نیست

تن گم شده در سلسله نه نیزه شکسته
تن روی زمین و به سر نیزه سری نیست

محمد حسین رحیمیان

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا