شعر مصائب اسارت شام

بغض گلو

بغض گلو

خواستم گریه, ولیکن گلویم بغض گرفت

مثل من دختر تو روبرویم بغض گرفت

نیزه ای که به تَنت خورد و زمین گیرت کرد

بعد هر بار که آمد به سویم, بغض گرفت

بوسه ام دیر سراغِ گلویت آمد, حیف

همۀ آرزویم!, آرزویم بغض گرفت

همۀ راه به این معجر من دست نخورد

بین کوفه به خدا آبرویم بغض گرفت

سرت از نیزه که افتاد دلم سوخت حسین

چشم های تو از این گفتگویم بغض گرفت

بعد از آنی که تو رفتی گلویم آب نخورد

روز و شب با غمت آب وضویم بغض گرفت

ضربه ای بی خبر از پشت به بازویم خورد

سنگ از روبرویم آمد و بر رویم خورد

رضا باقریان

 

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا