شعر عصر عاشورا و شام غريبان

بوریا مانده برایت

معجرم هست همین, پیروهنت نیست همین

روضه کوتاه, سری در بدنت نیست همین

یاد آن روز که خنده به لبت بود فقط

حیف حالا به جز این پر زدنت نیست همین

بین این دشت تن تو چه قَدَر پخش شده

هر کجا می نگرم غیر تنت نیست همین

باید این جسم تو را معجر من جمع کند

بوریا مانده برایت, کفنت نیست همین

ساربان رفته, ولی مادرمان آمده است

دردم این است عقیق یمنت نیست همین

زحمتِ بردنِ تو دست سنان اُفتاده

مادرم گفته سنان هم سخنت نیست همین

باید این بار به پای تو سرم را شِکنم

غیر من هیچ کسی سرشکنت نیست همین

خواهِشِ پر زدنم را زِ خدا می خواهم

نایِ ماندن به تنِ سینه زنت نیست همین

 

 

رضا باقریان

 

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا