شعر عيد مبعث

تازه تر از نفس

انس اگر حكم براند به سخن حاجت نيست

ديده گر بوسه بلد شد به دهن حاجت نيست

اين كه گويند من و او به يكي پيرهنيم

عين حق است وليكن به بدن حاجت نيست

كفن من به جزا پرچم صلح من و تو ست

ورنه آنقدر كه گويي به كفن حاجت نيست

از همين دور به يك ناله طو افت كردم

دل چو احرام فغان بست به تن حاجت نيست

دل مگو پاره ي خون است كه در دست شماست

با دل ما به عقيقي ز يمن حاجت نيست

تو وكيل مني اي دادرس جن و بشر

در صف حشر چو آيي تو به من حاجت نيست

 

مست وطناز، سر معركه باز آمده اي

خون مگر مانده كه با تيغ فراز آمده اي

 

سر پر نشئه ي ما شيشه ي پُر باده ي توست

اين هم از لطف تو و حسن خدا داده ي تو ست

من ز يك (اَدَّ بَني ربّي ِ) تو فهميدم

خلق جبرئيل امين مشق شب ساده ي تو ست

درس پس مي دهد اين طوطي آئينه پرست

من يقين كرده ام اين مرغ فرستاده ي توست

كار با ذات ندارم سخن از اسم چو شد

من يقين كرده ام (الله )عمو زاده ي توست

گردن جام نوشتند گناهي كه مراست

اين هم از خاصيت ساغر آماده ي توست

 

تو خداوند مني جان خدا هيچ مگو

تو خودت بوالحسني جان خدا هيچ مگو

 

وصف قد تو محالي است كه من مي دانم

سرو، پيش تو نهالي است كه من مي دانم

ختم بر خير شود گردن آهوي نظر

ابرويت تيغ قتالي است كه من مي دانم

امر كردي كه تقيه ز سياهي بكند

ورنه خورشيد بلالي است كه من مي دانم

تو لبش بوسي و او پاي به دوش تو زند

اين علي مرد كمالي است كه من مي دانم

آمده تا كه مروري كند از درس ازل

وحي جبرئيل سوالي است كه من ميدانم

پدر خاك چو گفتند به داماد رسول

نُه فلك چرخ سفالي است كه من مي دانم

هر كجا هست دم از شير خدا بايد زد

چون به دخت تو جلالي است كه من مي دانم

 

 غرض از هر دو جهان قامت بالاي تو بود

غرض از خلق علي، خلقت زهراي تو بود

 

كيستي اي كه مرا تازه تر از هر نفسي

 چيستي اي كه مرا روشني پيش و پسي

من به پا بوس تو از راه دراز آمده ام

شب محياست بده زلف به دستم قبسي

دشمن شير خدا نيز به پاكي برسد

گر مطهر شود از آب مضاعف نَجَسي

هرچه فيض است در خانه ي اولاد علي است

گاو را حق ندهد منصب صاحب نفسي

يا بزن با دم خود يا به دم تيغ علي

يسَّرَ الله طريقا بِكَ يا ملتَمَسي

 

تو نبوغ ازلي، طيف خلايق ماتت

انبيا كاسه به دستان صف خيراتت

 

چشم بد دور، عجب فتنه ي دوران شده اي

بر سر معركه بس رهزن ايمان شده اي

نيمه شب آمده اي دردكشان موي فشان

اين چه وقت است كه غداره كش جان شده اي

بايد امروز رخت سرخ تر از مِي ميشد

چون كه تو حاصل مستي امامان شده اي

سعي در پوشش خود كم بكن اي شمس جلي

بسكه پر نوري، از اين فرش نمايان شده اي

 

امرت از روز ازل بر همگان واجب شد

پاسدار حرمت شخص ابو طالب شد

 

مست و شبگرد شدم كيست بگيرد مارا

مستحق شررم، كيست دهد صهبا را

دادِ مجنونِ دل آزاده در آمد كه چرا

باز تكراركني قافيه ي ليلا را

با علي غار برو، با دگري غار مرو

محرم خَشيتِ الله مكن ترسا را

نزد گوساله ي قوم تو شرافت دادند

واقفان حَيَوانات، خر عيسا را

چهارده سال اگر داشت علي اعلا

حق نمي داد تو را سروري دلها را

 

آن كه در مهد، تو را خواند زآياتي چند

بعد از اين نيز شود بر سر دوش تو بلند

 

چه مبارك سحري بود و چه فرخنده شبي

كه نبي شد پسر آمنه، ماه عربي

بعثتي كرد كه ابليس طمع كرد به عفو

رحمتي كرد كه خاموش شود هر غضبي

بعثتي نيز رسول غم يحيي دارد

جاي حيدر شده همراه بر او زِين ِاَبي

خوش رَوي اي پسر فاطمه اما به خدا

طاقت زينب تو نيست كمي بي ادبي

ترسم اين بار اگر گوش به خواهر ندهي

خون كند چوب يزيدي ز تو دندان و لبي

 

چون كه جان مي دهد امروز ز تب كردن تو

چه كند زينب تو با سر دور از تن تو

محمد سهرابی

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا