شعر عصر عاشورا و شام غريبان

دزدیدند

نه تنها از سر نی ها سرش را نیز دزدیدند
که حتی پاره های پیکرش را نیز دزدیدند
گمان کردی قناعت می کنند این قوم بر خلخال؟
حریصان از حسین انگشترش را نیز دزدیدند

خداوندا تو گفتی دین حق احیا شود با خون
ولی این قوم خون اطهرش را نیز دزدیدند

سکینه یک النگو یادگاری از برادر داشت
، شگفتا یادگار اکبرش را نیز دزدیدند

حیا می کرد عریان باشد ان پیکر به خاک اما
لباس دست دوز مادرش را نیز دزدیدند

میان خیمه ها دیدم غریب و خسته فطرس را
گرفتند اسمانش را، پرش را نیز دزدیدند

دگر بر دختران شیعه زر زینت نخواهد بود
کنون که گوشوار دخترش را نیز دزدیدند

پیمان طالبی

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا