شعر ولادت حضرت علی اصغر (ع)

دفتر شعرم

از لا به لای دفتر شعرم عبور خواهم کرد

امشب تمام قافیه ها را مرور خواهم کرد 

انشای جمله های ملیحانه تو را

با کاغذی زجنس محبت نمور خواهم کرد 

امشب به زیر پرچم عشق تو آمدم

مدح تو را ز جوهری از جنس نور خواهم کرد 

حالا برای رسیدن به شأن تو

بالی برای پر زدنم جفت و جور خواهم کر 

ای پیر کو چک ای گل دردانه ی رباب

از خواندنم برای تو حس غرور خواهم کرد 

اکنون مرا بهار دل انگیز دیگری

کی می رسد پیاله ی لبریز دیگری  

امشب به سمت و سوی تو پرواز می کنم

با بردن نوای تو اعجاز می کنم 

گفتم علی اصغر و لبریز از خمم

با جرعه ای ز جام تو آغاز می کنم 

عاشق تر از همیشه نگاهم به سوی توست

با اشک خود محبتم ابراز می کنم 

دل را دخیل یک پر قنداقه شما

بستم و قفل بسته ی خود باز می کنم 

هر لحظه , هر دقیقه , تمامی عمر خود

حوض دو چشم خود ز تو نمساز می کنم 

ای ماورای هر چه غزل در نگاه عشق

ساکن شدم به عشق تو در خانقاه عشق 

امشب میان شعر و غزل بنده عابرم

با بیمه ای به اسم تو آسوده خاطرم 

شش ماهه ای که یک شبه , صد سال رفته ای

آقا محل بده به خدا بنده شاعرم 

نذر شما و مادرتان , شیره ی عسل

سر را بزن فدای شما بنده حاضرم 

ای آنکه گوشه چشمی به ما کنی

شاید عوض شود به دمت هست و ظاهرم

امشب تمام قافیه هایم بدل شده

شعرم پر از طراوت طعم عسل شده 

یک آیه از اهالی بالا رسیده است

زیباترین ستاره زهرا رسیده است 

در نیل غصه های زمین یک عصا بزن

گویا دوباره حضرت موسی رسیده است 

هر کس که مرده دل شده در عصر حاضرش

مژده بده به او که مسیحا رسیده است 

باید سوار کشتی اهل یقین شوی

بر ساحل نگاه تو دریا رسیده است 

امشب دوباره ساکن میخانه می شویم

شاید دوباره حضرت مولا رسیده است

شکر خدا که عنایتتان شامل شده

ابیاتی از دهان شما حاصلم شده 

این ها گذشت و واقعه از راه می رسد

یوسف دوباره بر ته یک چاه می رسد

 

باید دوباره خواند غزل های نا تمام

وقتی پیامی از خود الله می رسد

 

مادر نشسته منتظر ماه پاره اش

اما فقط ز خیمه ی او آه می رسد

 

مولای ما کنار فرات و علی به دست

اما ز لحظه ای که حرمله آنگاه می رسد 

این ها معادلات غریبانه ی غم است

این ها گذشت و واقعه از راه می رسد 

حسین دست غریبی خود به زانو زد

برای جرعه ی آبی به حرمله رو زد 

با حنجری شکسته خدا را صدا زدی

در لا به لای خون خودت دست و پا زدی 

کوچکترین شهید حرم در سرای عشق

از سال شصت و یک سخن آشنا زدی 

آری , چگونه خوانمت از روی نیزه ها ؟

کوچکترین سری که تکیه بر این نیزه ها زدی 

باور نمی کنم عزیز دلم روی نیزه ای

آتش به عمه و من و این خیمه ها زدی 

جمعه غروب , روز دهم , در نگاه آب

یک مهر سرخ آخر این ماجرا زدی 

آقا ببخش قصد جسارت نداشتم

بر این ردیف و قافیه عادت نداشتم 

 محمد مهدی نسترن

 

 

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا